جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۸

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟


در 97 یک بار همه اعتمادم به ادم‌ها ترک خورد اما به روی خودم نیاوردم. «این حق من نیست...» اولین واکنشم بود. بعد از کنکاش‌ها نوک پیکان به سمت خودم بود پس سعی کردم با موم و عسل و چسب‌های طبیعی مرهمشان باشم که برگردم به روال عادی زندگیم. سال نو هنوز نیامده ترک‌های عمیق‌تری بر اعتمادهای ساخته شده زندگیم زده که فکر می‌کنم کی و کجا می‌توانم از عهده ترمیمم بربیایم. کی می‌توانم لبخند به لب، از مرز خودم بگذرم.
جای زخم‌های سالیانم، جای تنهایی همیشه‌ام، جای کبودی‌هایی که با هر ضربه دوباره یادآوری می‌شوند، تیر می‌کشد.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۸

تو شب بیدار منی...


انگشت‌های مامان تاول زده بود و هر کاری می‌کرد از پشت تلفن نمی‌توانست صدای روشنش را بی‌خش نگه دارد. مامان هر روز پیرتر و بیمارتر و همراه‌تر و شیرین‌تر می‌شود. نه فقط برای من برای همه ما. برای همه دوستان من که او را ندیده، می‌شناسند، برای دخترهای کلاسم که مدام از او و کارهایش می‌شنوند. هر بار فکر می‌کنم کاش ذره‌ای از این همه صبر و سرخوشی و زنده دلی را از مامان به ارث می‌بردم. زنی که تمام مسیرهای کوتاه و بلند را در ماشین برایم می‌خواند و به من شهامت می‌داد تا از جاده‌های لغزنده سیل زده نترسم. زنی که از وقتی به یاد دارم داشت با حوصله و علاقه قصه‌های بی‌مزه من را گوش می‌داد و با همه سازهای ناکوک زندگی من سعی کرد برقصد و بخواند.
امسال دلم نمی‌خواست برگردم. دلم می‌خواست همانجا کنار آغوش مامان و آقاجان تا ابد بمانم. دلم می‌خواست جزئیات زیبای هردوتایشان را هزاران بار به خاطر بسپارم. دلم می‌خواست در خانه گرم آنها پناه بگیرم و سردی خانه‌ام را فراموش کنم.