یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۵

این پنج نفر

ف نوشته بود برایم وقتی می‌روی سفر من هم مثل میم یتیم می‌شوم. پشت بندش شین نوشت: «چرا آنقدر میری سفر، نباید بری. من اینجا در این شهر احساس غربت می‌کنم.» وسط حرف زدن‌های پیدر پیام کا زنگ میزند که کجا ماندی پس؟ غذا بخوریم؟ بعد می‌خندد که برنمی‎گردی؟ پ از ان طرف می‌گوید: بیا بیا.
میم یتیم شده که غذاها را می‌چپاند توی کیسه و کیف را به جای من بلند می‌کند، می‌گوید «فردا در خونه رو می‌زنم و می‌گم بغل لازم ندارین؟»
زندگی‌ام بین این پنج نفر تقسیم شده است. همه روزمرگی‌ها، دردها و دلتنگی‌ها و نبودنم برای این پنج نفر اهمیت دارد و احتمالا برای همین است که میان سرمای این اتاقِ دور از شهر که تا فرسنگهایش آدم نیست، با اینترنتی که به سختی نفس میکشد دلم خواست این پنج نفر را ثبت کنم.

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

شرح حال 4

مامان زنگ نزده بود بگوید همسایه‌ها دارند دیوار آقا ولی را خراب می‌کنند به خاطر معتادی که رفته توی خانه خالی‌اش، همینطور بی‌حرف پیش و پس زندگی می‌کند. زنگ نزده بود بگوید شوهر خانم رحیمی رفته و اتراق کرده خانه زن دومش و او را رها کرده؛ حتی نگفت آقای رئیسی، همان مرد ترسناک خانه هیولایی کودکی‌ام، که معلم شیفت پسرانه بود و پسرها را با همان ترکه‌ای که همیشه پشت پیکانش می‌گذاشت کتک می‌زد، مرده است. مامان زنگ زده بود بگوید کمتر نگران آقاجان باشم چون بعد از مدتها پشت فرمان وانتش نشسته و با هم رفتند فروشگاه اتکا، مثل همه این سال‌های زندگی‌ای که من به یاد دارم، و بی‌هول و ترس در راه برگشت رفته‌اند سر خاک آقای روزبهان و دل سیر گریه کردند. مامان زنگ زده بود بگوید آقاجان گریه می‌کند و این نشانه‌ی این است که حالش خوب است، که حالش خوبتر می‌شود. 

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۵

شرح حال ۳

تابستان تمام شد. فیل زنده ماند. چند ترک جدید روی پوستش افتاده، سوی چشم‌هایش کمتر شده و چند کیلو سبک‌تر.

پیرزنها تمام شدند. چکیده و خلاصه و مقاله‌شان مانده فقط. آن هم تمام می‌شود. دیگر خوابشان را نمی‌بینم. مامان گچ دست‌هایش را باز کرده اما هنوز باید اتل ببندد و افسردگی دوباره آقاجان را فتح کرده است. من به رسم همیشه جای لباس‌ها را عوض کرده‌ام. در کشوها و کمدهایی که هر شش ماه بهشان سرمیزنم، نفتالین گذاشته‌ام که جانورها سراغشان نروند و به دوتا چهارتای پاییز و زمستان فکر می‌کنم و تنها می‌توانم شرح حال بنویسم. خلاقیت دیگری در نوشتن ندارم. فرنگیس دلم هم کاری  جز عوض کردن جای «است» و «در«  نمی‎کند.

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۵

شرح حال 2

پ لباس‌های پاییز را روی هم تلمبار کرده است. لباس‌ها چند دور توی لباس‌شویی می‌چرخند و بعد راهی کمدها می‌شوند. لباس‌ها بوی پایان تابستان سال قبل را می‌دهند. پاییز یک آن خودش را توی خانه و کوچه و پارک پهن کرده. هیاهو تمام شده است؛ آغوش‌ها و غصه‌ها و تلفن‌ها و استرس‌ها. همین روزها درد و ورم‌های تابستان حتما می‌خوابد و ما به استقبال کرختی ِ پاییز می‌رویم و حتما سبکتر می‌شویم. 

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۵

شرح حال

تهران باران نمی‌آید. سین رفته است. حالا رفیق دور از من ِ مراقبی است که من هیچ کاری نمی‌توانم برایش انجام بدهم. اتی خانم گفته بود حالا رفتن دلتنگی ندارد. آن وقت آمریکا ینگه دنیا بود و با آب و تاب ماجرای دور زدن مخابرات و تلگراف زدن به مادرش که کی و کجا و کنار کدام تلفن بنشیند و همه جا ساکت و آرام که من صدای مادر را بشنوم را تعریف کرد. آخرش هم صدای مادرش را نشنید. به تلفن رسیدند و شروع کردند به گریه کردن. سال 26 تهران، تلفن نداشت. آمریکا هم راهی به تهران نداشت جز فرودگاهی که 17 روز راه بود. اما حالا من کلمه‌ها را توی باکس آبی می‌نویسم و او آن طرف، با چند ساعت تاخیر در طلوع خورشید، در لحظه جواب می‌دهد. خیلی وقتها کارها را با سین در میان می‌گذارم و می‌پرسم چطور است؟ کجا می‌رود؟ می‌ترسم برود از زندگیم. می‌ترسم آنقدر دور شویم که بعد از سلام استرس بگیریم از بی‌حرفی.

چند روز پیش خوانده بودم که اینترنت ما را به هم نزدیک‌تر کرده است. اتی خانم می‌گوید تلفن آدم‌ها را به هم نزدیک کرده؛ صدای آد‌م‌ها را بشنوی دیگر دلتنگشان نمی‌شوی. می‌گویم حالا که می‌شود هم صدا و هم تصویر را با اینترنت داشت. می‌گوید ولی صدا مهمتر است؛ صدا جان آدم است.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۵

مامان2

مامان به همه چیزهایی که خودش بنیان‌گذارش بوده پایبند است. چای و زیره خط قرمزهایی است که نصفشان را می‌برد جایی قایم می‌کند که دست ما که سهل است، عقل هیچ بنی بشری هم به آن نرسد. چوب کبریت‌های سوخته را هم هنوز توی قوطی کبریت قدیمی‌تر انبار می‌کند. همه جای دنیا می‌توانم کاری که دست مامان دخیل بوده را تشخیص بدهم؛ غذاهایش را، لباس تا کردن، پول جا دادنش توی کیف پول و ... همه را از برم؛ چرا که در تمام این سی سال همین بوده. صدایش، لحن نازنینش، نسبت‌هایی که به من می‌دهد هم همه این سالها همانطور مانده؛ همانطور که اولین بار به یاد می‌آورمشان. حتی جوری که جواب سلام من را پشت تلفن، آیفون می‌دهد؛ سلام به روی ماهت. حتی بعد از عمل، بعد از بی‌هوشی، بعد از منگی زخم و بخیه. 

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۵

الدوز و فیل‌ها

از همان شب که مدرس را با بغض می‌رفتیم و میم همه راه‌های مسخره‌بازی را امتحان کرد تا من اشک‌هایم بند بیاید تا همین حالا که شبیه فیل بدون خرطومم؛ زندگی را جمع‌آوری نکردم. شبها صدای پیرزنها با استرس نوشته نشدنشان به هم می‌پیچد و نمی‌گذارد بخوابم و بعدش خواب‌های عجیب با خاطره‌ی زنها برایم تکرار می‌شود. به میم باید بگویم الدوز قهرمان کودکیم بود. یک شب هم خوابش را دیدم. من و صمد و الدوز هر سه داشتیم در یک خیابانی که فیل داشت، راه می‌رفتیم. من کودک بودم اما می‌دانستم همه چیز فیک است. پوست فیل‌ها کلفت بود و چروک‌های عمیقش را هیچ مرهمی چاره نبود انگار. صمد دست الدوز را گرفته بود و من داشتم برایشان قصه عذرا خانم را می‌گفتم که دختر کوچکش توی حوض خانه خفه شده بود و در خانه‌شان فیل نداشتند که با خرطومش اب حوض را خالی کند. الدوز گفت فیل‌ها 500 سال و یک تابستان زنده می‌مانند. بعدش نفهمیدم چطور دیگر کودک نبودم.
صبح‌ها با صدای استرس بیدار می‌شوم. هر صبح قبل از کامل باز شدن چشم، چیزی را توی موبایل عاریتی سرچ می‌کنم. فیل‌ها چند سال عمر می‌کنند؟ پوست فیل‌ها چطور است؟ فیل‌ها... حتی هر سه را سرچ کردم: صمد، الدوز، فیل.

کاش این تابستان تمام شود و فیل باز هم زنده بماند. 

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۵

حال همه ما خوب است

از دالان‌های سرد و تاریک بسیاری گذشتم. جاهایی که حتی یادآوری‌شان، تنم را به درد می‌آورد. دالانهای سرد و تاریکی که برای گذشتن از آنها نور مصنوعی به همراه داشتم همیشه. قبل از سی سالگی سعی کردم از آن دالان‌ها خداحافظی کنم. راهی بیابم که کمتر مواجه ای با درد داشته باشد، آدم‌ها را بیشتر دوست داشته باشم و بیشتر پرهیز کنم ازشان. در سی سالگی درد همان راه رهایی را درنوردید و من باز به آن دالانها برگشتم. به میم می‌گویم خوشبختی چیزی است که من بعد از آن همه تلخی هنوز توان مقابله دارم. دردها برگشته باشند، همه راه‌های رفته را دور برگردان بزنم باز هم راهی هست که نرفته‌ام. این ودیعه‌ای است که از مامان ارث برده‌ام. چیزی که مرا از دالان‌های سرد و تاریک می‌ترساند اما به ادامه دادن امیدوار می‌کند.
بله دردها برگشته‌اند؛ زن می‌گوید شاید توانستیم کنترلش کنیم. غم‌انگیز است که صبح‌ها سنگین و خشکم و دردها توی دست‌های نازنینم بیکار نیستند. تا یک ماه دیگر باید تلاش کنم عقب برانمشان. اگر نشود بعدش را از برم که چه می شود اما سعی می‌کنم صبحی را تخیل کنم که من خسته، از دالان سرد و تاریک دیگری گذشته‌ام.


چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

31 سالگی

طعم گیلاس‌های نرسیده باغ بالا توی دهانم است. جعبه‌های گیلاس را روی ایوان چیده‌اند. ما با گیلاس هم ترشی درست می‌کردیم هم مربا و هم شوری. گیلاس طعم کودکی من است. طعم حیاط پشتی و بادبادک اسیر در چنگ درختان و عمه خانوم و دم زدن کنار شالیزار را می‌دهد. گیلاس طعم تولد و زایمان درد اندود دارد. 

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۵

دلم در سینه می‌نالد

روی برگه نوشته سه شنبه 8 تیر ساعت 6  و گذاشته روی میز که هر صبح ببینمش. من کاغذ را پشت رو کردم نمی‌خواهم مدام ببینم که نوبت دکتر از نان شب برایم واجب‌تر شده. تابستان مثل هر سال در غم و افسردگی طلوع می‌کند. تنم باز دارد جنازه می‌شود. تابستان از من بزرگتر است؛ همهی مرا فرا می‌گیرد. به میم هر شب قبل خواب می‌گویم غمگینم؛ هر صبح بعد از بیداری هم. انگار بخشی از مراسم آیینی را به جا می‌آورم.
مبارزه هر روزه‌ام برای این است که تابستان مرا نخورد.  


چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۵

زخم...

زن می‌گفت حتما یک روزی خوب می‌شود زخم‌ها. درباره جای زخم‌ها چیزی نگفت؛ قولی نداد. اما جای زخم‌ها خوب نمی‌شود. مثل جای بخیه‌های پا راست؛ مثل جای زمین خوردن در برف اولین سالی که الف مرده بود؛ مثل جای سوختگیِ پشت پای چپ بعد از رفتن میم. جای زخم‌ها مانده. تنم کشتزار زخم‌های بی‌سرانجام است. بی‌نور رشد کردند و تمام تنم را فتح کردند. به زخم‌ها می‌شود مرهم بست اما جای زخم‌ها خوب نمی‌شود.

 هر روز توی فیلم‌ تن ادم‌ها را می‌بینم که دیگر تن نیستند. تغییر کرده‌اند. جای زخم‌هایشان معلوم است. رو به دوربین قصه تن‌هایشان را می‌گویند. زنِ جادوگر درست گفته بود. زخم‌هایم خوب شدند اما جای زخم‌ها... جای زخم‌ها خیلی وقتها تیر می‌کشند...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۵

رنج بی ثمر را بنگر

فکر کردم بخشیدمش یا نه فراموش کردم موضوع بخشیدن یا نبخشیدن را. رفته بودم نامه را از میان انبوه نامه‌ها برای بار هزارم خواندم. چیزی میان کلمات بود که خوشحال بودم هیچ وقت نخواندشان. زمان می‌گذرد آدم بزرگ می‌شود انقدر که به کلماتش لبخند بزند و خودش را میان جمع بی‌تفاوت نشان دهد وقتی نگاه سنگینی رویش مانده. 

زمان گذشته است. بزرگ شده‌ام.هیچ چیز باقی نمانده است. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

دختران دشت

به میم می‌گویم اتفاقات زیادی باعث شده از کار بیفتم؛ اتفاقاتی که بالاخره توانستم خشم را تبدیل به انرژی کنم و انقدر کار کنم که نفسم بند بیاید و بعد خودم را ببخشم اما هنوز نتوانستم. هر شب خواب می‌بینم بچه‌ای دارم که مادر و پدر ندارد و در بغل من آرام گرفته و من هر صبح انگار که عزادار باشم، برایش اشک می‌ریزم. هر بار خواستم از تلخترین روزها بگویم آن روز در 22 سالگیم را به یاد می‌آوردم که در اتاق تاریکی منتظر بودیم دکتر، دختر 12 ساله‌ای که از پدرش باردار بود را معاینه کند. هنوز تصویرش برایم زنده است. آن استیصال خودم که خیابان ولیعصر را پایین می‌آمد و اشکهایش تمام نمی‌شد. اما حالا استیصالم بیشتر است؛ قیافه آن دختر 12 ساله با دختر شش ساله در هم می‎آمیزد. حالا از همه تلخ‌هایی که تجربه کردم تلخ‌ترم. 

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۴

سالی نوروز...

سال بینام و نامه تمام شد. من دیگر از سیدخندان تا هفت تیر پیاده نیامدم. تمام بهار و تابستان غم‎ها را تلمبار کردم و مدام سنگین و سنگینتر شدم. به مامان پشت تلفن اطمینان میدادم همه چیز خوب است و از پا میافتادم. پیش زن جوری زار میزدم که انگار غم، مستم کرده بود. پاییز فصل رهایی بود و زمستان، زمستان رختشورخانه دلم تعطیل شد. دستهایم بالغ شدهاند و دردها به من در آستانه پانزده سالگی سلام دوباره کردند.

سال تمام می‌شود. همین فردا که جاده اسم مرا فریاد میزند و من به سنت هر سال لباسهای یک ماه را در چمدانم میگذارم و میروم که  تا گردهای کمد خانه مامان را بتکانم.

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

دیشب تو خواب وقت سحر...

از طبقه دوم این ساختمان قدیمی که من صداهای زنان فرسنگ‌ها دورتر را می‌شنوم، ترافیک همت و  اتاق مدیر عامل شرکت رو به رویی که مثل من شب‌ها ترجیح به کار کردن دارد معلوم است. همه جا پرده دارد و نا واضح است. جز همین دو نشانه و خیابانی که می‌خورد به آن بزرگراه که ترمینال ماشین‌هاست. همه این توصیفها برای یک فضای غم و عزاداری کافیست. اما من عزادار نیستم. بحرانها را از سر میگذرانم، گریه میکنم، داد میزنم و بعد مینشینم توی همین اتاق و صداهایی را می‌شنوم که هر کدام می‌‌تواند مرثیه‌ای ناتمام باشد اما من مرثیه‌ها را فاکتور می‌گیرم. شهر دارد از هیاهو و آدم جان می‌دهد اما من ترمز دستی سفت و نچسب زندگی‌ام را بالا کشیده‌ام. برای خانه روشنایی گرفتم و هر شب برای ایده‌های جدید رویا می‌بافم.

برای سال تازه، یک خروار قسط پرداخت نشده، قبض‌های مهر نخورده، قرض‌های به سر آمده و قرارهای وعده داده نشده می‌برم.