ف نوشته بود برایم
وقتی میروی سفر من هم مثل میم یتیم میشوم. پشت بندش شین نوشت: «چرا آنقدر میری
سفر، نباید بری. من اینجا در این شهر احساس غربت میکنم.» وسط حرف زدنهای پیدر پیام کا زنگ میزند که کجا ماندی پس؟ غذا بخوریم؟ بعد میخندد که برنمیگردی؟ پ از ان طرف میگوید:
بیا بیا.
میم یتیم شده که
غذاها را میچپاند توی کیسه و کیف را به جای من بلند میکند، میگوید «فردا در
خونه رو میزنم و میگم بغل لازم ندارین؟»
زندگیام بین این
پنج نفر تقسیم شده است. همه روزمرگیها، دردها و دلتنگیها و نبودنم برای این پنج
نفر اهمیت دارد و احتمالا برای همین است که میان سرمای این اتاقِ دور از شهر که تا
فرسنگهایش آدم نیست، با اینترنتی که به سختی نفس میکشد دلم خواست این پنج نفر را ثبت کنم.