سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

سکوت

سکوت برخی آدمها آزارت می دهد. من گاهی از سکوت خودم هم آزار می بینم. از اینکه نایی برای فریاد ندارم و سکوت می کنم آدمهای روبه رویم هم می فهمند و هی حرف می زنند!
سکوت برخی آدمها آزارت می دهند وقتی مجبور می شوی برای اینکه به حرف بیاوریشان هی حرف بزنی و...

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

مهر آمده است انگار...

هیچ چیز تغییری در حالمان نمی دهد انگار. پاییز آمده ... مهر... ما همچنان به دنبال خبرهای بد و خوب ساعتها چشم به این صفحه بسته ایم...

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

دلم برایت تنگ می شود.

دلم برایت تنگ می شود. چشمانم را می بندم تا لحظه ای کنارت بنشینم و مست صدایت شوم . دوست دارم آنقدر چشمهایم بسته باشد تا برای چندمین بار بگویی قصه زندگی ات را... کاش با بستن چشمانم کنارم می نشستی! کاش...

یک بار اما همین نزدیک بودی، گویا از اطاق عمل برگشته بودم و هنوز بی هوش! داشتی برایم لالایی می خواندی نوازش دستت را حس می کردم ...

می دانستی طاقت نمی آورم رفتنت را. می فهمیدم می دانی! این روزها بیشتر می فهممت. 30 شهریور را هم! 30 شهریوری که با چشمان نگرانت می پاییدی نبودنت را برای ما! نمی توانستی رفتنت را عقب بیندازی، چه دردی کشیدی وقتی این اطمینان را یافتی!

بعد از تو به عزای مرگهای زیادی نشستم مریم بانو! اما مرگت تحمل مرگ را برایم ممکن ساخت. فراتر از نبودن تو نبودنهای دیگری نبود!

دلم برایت پر می کشد. برای گوش دادنت پر می کشد. برای آن سجاده قرمزات پر می کشد. برای میرکاهای نکشیده ات پر می کشد. برای امر و نهی کردنت پر می کشد. برای آن صدای نازنیت پر می کشد برای لحظه ای کنارت نشستن پر می کشد. برای... و تو می دانستی. می دانستی دل من طاقت رفتنت را ندارد اما چاره ای نداشتی! چه دردی کشیدی مریم بانو!

چشمانم را می بندم تا لحظه ای کنارت بنشینم و مست صدایت شوم و یادم برود امشب که صبح شود 3 سالگی بی تو کامل می شود. باز هم به نزدیکی ام بیا. دلم برایت تنگ می شود مادربزرگ نازنینم!

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

روز قدس



با هم قرار می گذاریم خیابان... با هم سبز می بندیم.... با هم بغضهایمان را فریاد می کنیم...
با هم خیابان را سبز سبز می کنیم... با هم پیاده رو ها را سبز سبز می کنیم... با هم ایستگاه مترو را سبز سبز می کنیم... با هم قطارهای مترو را سبز سبز می کنیم...
با هم بر می گردیم...
پ.ن.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

انگشتر عقیق گم شده ام..

این روزها هوس انگشتر می کنم. هی دستهایم را حلقه می کنم گرد انگشتی و می گردامش شاید انگشتم بند به انگشتری باشد، نیست! زمان زیادی است که نیست. گمش کردم . همان انگشتر عقیقی که مادرم خریده بود که هر وقت دلتنگش می شوم زل بزنم به سرخی اش و حواسم برود جای دیگر، می رفت به هزاران جای دیگر و این طور بود که جمع نمی شد هیچ وقت!
خواسته بود آن را به یادگار از دستان پفکی ام با خود ببرد و من ندادمش، دستانم بدون آن چیزی کم داشت! نفهمیدم که چشمانش در امتداد آن سرخی بی پایان مانده...
اینطور بود که انگشتر به انگشتانم وفا نکرد و گمم کرد. حالا بدون او حواسم سرگردان است! نه جمع می شود نه می رود یک جای دیگر!

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

...

آنقدر نمی بینی مرا و آنقدر خود را رها از دیدنهایت می بینم که چیزی برای پنهان کردن نمی ماند!

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

یک سئوال

یک سئوال چگونه با این دل که هی کش می آید این روزها، هر روز، یک سال، هر سال تکرار ... می توان دلتنگ نبود؟ چگونه می توان از این روزها که بی نصیبی از تابستان، به استقبال پاییز می رود سر نرفت؟
طعنه ای نمی زنم رفیق روزگاران دور! می دانم تنها یادت نیست...

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

زنی که نامش کارگر بود...

لیست کارهایش بیش از آن است که به روی کاغذ بیاید، بیش از آن که به یادش بیاورد می تواند جور دیگری باشد. بیش از آنکه جایی کنار بزرگان برایش خالی کند، بیش از آنکه مطالبه­ای داشته باشد و خودش را به خاطر بیاورد. بیش از آن که...
لیست کارهایش را جایی نمی نویسد از بر کرده این شیفتهای کاری چندگانه را. نمی نویسد تا فراموش کند آنچه از قِبَل این کارها به دست می آورد و آنچه در گیر و دار آن از کف می دهد. فراموش کند برای دستمزدی که مزد رنج دستهایش هست و نیست چگونه با هستیش معامله می­کند.
کارهایش... در کنار لیست کارهای ننوشته اش یک چیز هست که همه خوب به یاد دارند و به یادش می­آورند: او یک زن است، یک همسر، یک مادر، یک کارگر، یک ...
کارهایش هرگز لیست نمی شود.

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

به اندازه همه لحظات سختت برای سلامتی ات دعا می کنم ...

خداحافظی نکردم . ندیدمش که خداحافظی کنم. نخواست که خداحافظی کنم. رفت بی سر و صدا مثل این سالها که با تکه گوشتی فرقی نمی کرد. حسرت یک خداحافظی با آن چشمان نازنینش به دلم ماند. خواست که حسرت این خداحافظی به دلم بماند. آخرین بار با آن زبان ناتوان گفت که برای مرگش دعا کنم و من چرند گفتم، نمی فهمیدم چه می گویم! اما در دل همه آرزویم سلامتی اش بود، هست...

خواست زودتر برود زودتر از اینکه کسی برای مرگش دعا کند...

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

نامه ای از یک دوست

چندباره می نویسم و پاک می کنم. نمی توانم مدخلی برای این نوشته که امروز برایم ایمیل شده بنویسم.
این نوشته را یکی از دوستان خوبم بدون هیچ مقدمه ای برایم فرستاده و خواسته که در اینجا بگذارمش و من پذیرفتم به خاطر احترام به این تقاضا و حس قشنگی که با خواندنش به من دست داد. دوست دارم بداند من قدر این همه نبودم و نیستم اما بی نهایت تلاش می کنم تا لایق آنچه باشم که او گفته: شایسته نام فروغ!

«برای فروغ عزیزم که فقط نام فروغ برازنده ی اوست»
ملاقات اولمان با غم از دست دادن مادربزرگت همراه بود و از دست دادن یکی از بهترینهای زندگیت. چشمانت پر اشک بود و دلت پردرد. هر چند درد جزیی از وجودت شده بود و من بی خیال از همه چیز به داروهایی فکر می کردم که زودتر از خودت در اتاق نماینده ی حضورت بودند. همان داروهایی که حتی قبل از تو سر سفره حاضرند. گویی درد و دارو تکه ای از وجودت شده بودند . دردهایی که تمامی نداشت و ندارد. اما فروغ خوبم مگر می شود درد نکشید و به اندازه فروغ بزرگ شد مگر می توان درد نکشید و هم درد انسانهای دردمند شد. مگر چیزی به غیر از درد می توانست تو را فروغ کند و قلبت را قلب فروغ، قلبی که با هر دردی می تپد. قلبی که پر است از انسانهای نیازمند به محبت و درد همه آنها. قلبی که بزرگیش به اندازه ی تمام دردهای بشریت است. مگر می شود درد نکشید و دستان پر مهری چون فروغ داشت که با درد می نویسد و با محبت به انسانی کمک می کند. با محبت و بی توقع. مگر می شود درد نکشید و چون فروغ قلبی پاک داشت. قلبی که جز محبت و دلسوزی و فداکاری و درد مردم زمانه میهمانی نمی پذیرد. قلبی که من همیشه دوستش خواهم داشت و همیشه به آن افتخار خواهم کرد چون جاودانه است و حتی خاک سرد هم نمی تواند آن را از تپش باز دارد.
دوست دارم بدانی که تو فروغ دیده و قلب همه مایی و بزرگیت به اندازه ی قلب همه ی انسانهایی است که تو را به اندازه ی همان فروغ دردمند دوست دارند.