یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

مرگ گاهی ریحان می چیند...

گریه می کند پشت تلفن. مثل وقتهایی که خاطره مشترک دردناکی را تعریف می کنیم یا می نشینیم و از مادربزرگ می گوییم و رفتنش و تکه کلامها و ... . دوست دارد صدایش بپیچد پشت تلفن. خواهرم پرستار یک بیمارستان بسیار شلوغ است. صبح از شبی پر مرگ برگشته و دارد برای مرگ عزاداری می کند.

برای مرگ زنی که تنها 29 سال داشت و التماس می کرد که زنده بماند و زنده نماند . چون 3 روز بود که درد می کشید و از سر بی پولی ... چون پول دوا و درمان گران است... چون کودک 5 ماهه اش شیر مادر می خورد و کسی نبود که ... . نمی توانم دلداریش بدهم. بعد فکر می کنم به این جمله آدرین ریچ : مرگ هر زن از من می کاهد...
گریه اش کش می آید. خواهرم شبها با مرگ های بسیاری کار می کند. او مرگ را نمی فهمد هنوز! صبحهای خستگی اش اغلب عزادار مرگ است.

امروز او عزادار زنی بود که التماس می کرد زنده بماند و زنده نماند.

۱ نظر: