شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۲

الف


دیر رسیدم تهران. جاده کش آمده بود و ساعتها دنبال هم کرده بودند. الف رفته است فرودگاه امام خمینی. ادمهایی همراهش هستند اما من میانشان نیستم.حتمن نشسته اند به مسخره بازی. شاید هم یکجایی بغض امانشان ندهد و الف به عادت همیشه چشمهایش را گشاد کند و صورتش را باد بزند تا اشکهایش نیایند. پشت تلفن گفته بودم گریه نکند اما مفت است. ادم وقت رفتن گریه نکند گریه ها را بگذارد برای کی؟ الف که برود می شوند 3 نفر. تکه هایم که رفته اند دور. عادت کردم به رفتن آدمها؟ روزهای اول بغض است و بعدش جای نبودنشان تیر می کشد مثل جای ناسوری که رویش ضماد مالیدی و بستی. وقتی بر می گردند جای آن همه ساعت شاید وقت داشته باشید با هم دو ساعتی صبحانه بخورید و تند تند اتفاقهای خوب و بد را ردیف کنید یا شاید دیگر حرفی نباشد از بس که دوری بد است.
 از جاده که رها شدم، غربت این شهر آمده بود تا لب بزرگراه، توی راهرو ها و پخش شد در خانه. پنجره ها را باز می کنم الف دیگر رفته است.

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۲

...


خانم همسایه رفته است. یک روزی که من در خانه نبودم. دیگر هیچ صدایی از بالا نمی آید. نه صدای خداحافظی، نه صدای شستشو، نه کوبیدن میخ به دیوار و نه چراغ روشن. خانه گرم است و من شبها خواب می بینم سگی دستهایم را با سماجت گاز می گیرد اما خونی نمی آید. مامان می گفت خون خواب را باطل می کند. از خواب می پرم و باز که به خواب می روم سگ ها دنبالم می کنند. چند روز است چاقوی تیز آشپزخانه را برداشته ام افتاده ام به جان خودم. خون نمی آید که تمام شود. دستهایم جان ندارند شاید. دستهایم سنگین و سردند. دستهای مرد هم سنگین بود. حالا تنها شده لغزش زبانی ام. جایی که اشتباه صدایش کنم یا نه همانطور برای خودم تکرارش کنم. چراغش روشن نمی شود . چراغهای رابطه تاریکند. چراغ های خانه ام هم تاریک اند. خودم هم تاریکی بی انتهایی هستم که سگ ها دنبالش می کنند. 

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۲

29 خرداد 92

 از صبح تکه تکه یکساله ام را از توی کابینت آشپزخانه، کمد اتاق مدیر عامل و زونکن های پشت خانم صاد می ریزم توی کیف بزرگی که با خودم آورده ام. آخرین عکسهایم در جلسه فلان را می چپانم توی فولدرهای خودش و فایلهای مانده ام را از شبکه پاک می کنم. از صبح شین زنگ می زند جاهای مختلف خداحافظی می کند و من وسواس وار برگه های نامرتب فلان و بیسار و کارت آدمهای محله را میگذارم جای خودشان. از صبح هیچ چیز مرتب نمی شود...

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

پیدا کنیدش دوباره...


از صبح چند بار زنگ زده بودیم برای ملاقات با شهردار. نمی شود. چندین روز است که نمی شود. درگیر انتخابات هستند. شهردار منطقه، انتخابات ریاست جمهوری و شهرداری ناحیه، انتخابات شورای شهر. باید پای یک درخواست را امضا کند که مکان تعاونی زنان محله درست شود. چند ماه است منتظریم دستور بدهد.

 این محله چیزهای زیادی داشت. با خانم ف کوچه کوچه اش را سرک کشیده ایم. چقدر دنبال خانه های رها شده گشتیم. خانه های رها شده ای که به کار تعاونی بیاید یا آن خانه برای سالمندان. خانه هایش را حالا خوب می شناسم. کوچه پس کوچه هایش، آدمها. آدمهایی که دوستمان نداشتند. آدمهایی که سرمان داد می کشیدند. آدمهایی که از هر چه بوی دولتی بودن می داد خسته بودند. چقدر با هم دوست شدیم. چقدر برای هم مهربان شدیم. از این محله می روم. از صبح چند بار زنگ زده بودیم. دوست داشتم به منشی شهردار بگویم: آقای شین، من دارم از این محله می روم و اینها مانده است. اینها تکه های ناتمام من است و من سر پر دو هفته وقت دارم تمامش کنم. نگذار بماند پیش آن همه کار ناتمام زندگی ام.نگفتم. به زنها که گفته بودم می روم باور نکرده بودند. به گمانشان من حق رفتن ندارم. یکی شان وقت رفتن خوب بغلم کرد. یکی دیگر دارد برایم دنبال کار می گردد. از اینجا که بروم چیزی پشت سرم هست. یک سال اینجا بودم و هنوز جایی نیست که بعد از رفتنم بگویم اینجا، اینجا مال من بود. من تکه تکه اش را ساخته ام.آقای شین نمی داند. هیچ کدامشان نمی دانند چقدر با خانم ف برای جای جای این محله رویا بافتیم. تهران نه شهر من است نه شهر خانم ف. هر دو اینجا هستیم چون جای دیگری نمی توانیم زندگی کنیم اما دلیل نمی شود که برایش رویا نداشته باشیم. دلیل نمی شود که امیدمان تمام شود
.
از این محله می روم یک جای دیگر. شاید هم جای دیگری پیدا نشود برای کار کردن. تکه هایم را همینجا توی همین خیابانهای شلوغ که پارکینگ حکم طلاست، می گذارم و می روم جای دیگر. امان از این امید لعنتی، این امید لعنتی که شده است بذر هویت ما. امید لعنتی که به ادامه دادن راضی مان کرده است.. 

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۲

...

درها را میبندم. اینجا نشسته ام و از این درهای بسته خانه احساس امنیت می کنم. این استراتژی است که مدتها به کار بردم. قبلترها ادمها می آمدند می نشستند در اتاق نشیمن من برایشان چای می ریختم و بیسکویت های جدید کشف میکردم. انتظار داشتم دوستم بدارند و اتاق نشیمن من بهترین جای زندگی شان باشد. همانطور که همه چیز راچیده ام عیان، آنها هم همه چیز را عیان کرده باشند. گاهی حتا می آمدند تا اتاق خوابم. روی تخت کنارم دراز می کشیدند و من فکر می کردم خوشبخترینم. خودم را مدام تکرار می کردم تا چیزی داشته باشم. حالا درهای اتاق نشیمن  بسته اند.  درهای آشپزخانه بسته اند. درهای تراس هم. همه را خودم بستم. بعد از هر بار بستن، قصه ای پر از آب چشم برای تعریف کردن داشتم. سعی کردم دیگر تکرار نکنم. از تکرار خودم خسته بودم.
اینجا نشسته ام و با این حجم درهای بسته بیسکویت هایی را که کشف کرده ام با چای نم می زنم تا از جایی که غمباد راه را بسته برود پایین تر . راه دیگری داشتم؟ درهای بسته غمگین اما امن ترند.