یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

صدایت...

صدایت همه آنچه را که کشیده ای عریان کرد. نمی توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم! از این تماسها متنفرم. از اینها که خبر مرگ می دهند یا دلداری پس از خبر مرگ یا... خب توانش را نداشتم که بگویم می فهمم چه سخت است که تنها خواهرت را به خاک بسپردی در این سرما و... یعنی نمی دانستم می فهمم یا مزخرف می بافم! نگفتم. فقط خواستم گوش بدهم. گفتی: چی بگم...

آه از آن صدا که لازم نبود چیزی بگوید...

۳ نظر:

  1. منم ازا ینجور حرفها متنفرم ..اصلا سختمه به یکی بگم واقعا درکت میکنم الان چه مصیبتی را تحمل میکنی ...چون من جای اون نیستم و فقط تصور میکنم که درک میکنم ....

    پاسخحذف
  2. حرفها تنها اگر از عمق وجود بر ايند به عمق وجود مي نشينند!

    پاسخحذف
  3. آره مشکل است اما انگار فرد مصیبت دیده با هر کلام بی ربطی هم که گفته می شود کمی دلداری پیدا می کند و انگار غمش تقسیمو تکه تکه می شود می شود

    پاسخحذف