شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

...

کنار لبهام، جایی که چین لبخند است، دو تا خط کمرنگ روی پوستم کشیده شده. مطمئنم اولین چروک صورتم همانجاست. خطی عمیق به نشانهی همه خندههایی که از ته دل یا از سر زور یا از سر عادت روی لبهام نشست. قبلتر که درد تجربهی هر روزم بود و فکر میکردم ته زندگیام جایی در چهل سالگی است، بارها به جای چروکها فکر کرده بودم. به اینکه در چهل سالگی وقتی دیگر امانم از درد بریده شده، صورتم چقدر پیر خواهد بود؟
حالا به شصت سالگی فکر می
کنم. به چروکهای صورت مادرم؛ به شکستگی چانهاش، به موهای سفید شقیقه، تک خط پیشانی و عمق خط کنار لبهاش. مطمئنم عمق این خط را از او ارث خواهم برد از بس که مثل او به همه تلخیها و سرازیری‎‎ها لبخند زدم.

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۳

آخرین جرعه‎ی این جام تهی

گفت: تردید برادر شکست است و شکست خواهر مرگ. خانواده‌ای که از آن هراس دارم.

سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۳

روزمرگی (22)

مادر آقای د تمام مدت نیم ساعت قربان صدقه‌گویان حواسش را از د برنمی‌گرداند. خوشبختی من نقل و نباتی بود که نیم ساعت تمام رفت و امد می‌کرد توی اتاق. د همسن من است و هر روز به خودکشی فکر می‌کند. این را آقای میم گفته بود. گفت چیزهایی دیده که این را می‌گوید و بعد سرش را تکان داد به نشانه‌ی تاسف که بیچاره پسره؛ همسن منه. آقای میم دو دختر دارد و هر روز به فکر رژیم است. امروز آمده بود توی اتاق و گفت چرا حالم خوب نیست. جوری پرسیده بود که انگار رفیق چندساله است. جوابش را ندادم. حوصله نداشتم به ادب و احترام و توجه به آدمها فکر کنم. با همه‌ی زنده بودن سگ درون، هنوز برای آدمها سئوال است چرا نمی‌خندم. چرا وقتی می‌آیند توی اتاقم حواسم نیست تعارف کنم و یا... . هفته‌ی آرامی است و من هیچ کس را از اتاق بیرون نکردم.
هر روز صبح به مامان زنگ می‌زنم. مامان منتظر من است و وقتی شماره‌ام را می‌بیند، صدایش را صاف می‌کند و بلند می‌گوید: سلام به روی ماهت. مامان می‌گوید آقاجان خوب است اما خوب نیست. صدایش از ته چاه می‌آید و دیگر برایش نمایش غیر عادیست. مامان سعی می‌کند حرفهای عادی بزند؛ مثلا درباره غذای امروز بپرسد یا بگوید چطور از مواد شکم پر، غذاهای گیاهی بسازم. دلم هر روز صبح آنجا از خواب بیدار می‌شود و شبها به خبر فردا فکر می‌کند. خبر فردا این است که شب قبل رفته‌اند خانه‌ی کسی، او را برده‌اند. بارها به این فکر کردم اگر بیایند دم خانه‌ی من چقدر طول می‌کشد تا کسی بفهمد؟ من به چه کسی زنگ خواهم زد؟ این سئوال از همان جنس سئوالهایی است که تو وقتی تنها زندگی می‌کنی دچارش می‌شوی. مثل این سئوال که اگر روی تختم بمیرم چقدر طول می‌کشد تا جنازه‌ام پیدا شود؟
برای تولد 21 سالگی غزل نوشتم 21 سالگی سال سختی بود برایم. نگفتم آن سال مارجان مرد و من با مرگ جوری عجین شدم که دیگر دست از سرم برنداشت.


دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳

تو بزن، تبر بزن


دوست دارم برگردم به اول پاییز. به جایی که چرکهای زخم خالی شده بود و من مرهم بسته بودم رویش. به خودم در آستانه فصل سرد که یاسش از صبوری روحش وسیعتر نبود و گمان میبرد پیش می‌رود، همه چیز با فرمان او پیش میرود و فرو رفتنی در کار نیست.
دستهایم خالیست و هیهات از زخم روبازی که در فصا سرما عفونت کند.

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۳

آقاجان

جرات نکردم به کسی بگویم تمام این روزها ترس این را دارم که اتفاق آن داستان برای آقاجان بیفتد. آن داستانی که در اوج ناراحتی‌ام از خانه نوشته بودم و اولش آقاجان خودکشی می‌کرد. از روی نرده‌ی ایوانی که هیچ وقت نتوانست برایمان تاب نصب کند، خودش را بالا کشید و بعد رها کرده بود. همه داستان را توی ترمینال نوشته بودم. توی یک غروب سرد ابری. دیشب توی غروبِ سردِ ابری ترمینال، فکر کردم اگر آقاجان خودکشی کند چه؟ تصور کردم از آن زن که توی ترمینال قصه‌اش را نوشتم بدسرنوشت‌ترم اگر پدرم در 67 سالگی خودکشی کند. آن موقع فکر می‌کردم هیچ وقت رابطه‌ام با آقاجان خوب نمی‌شود و فقط مرگ ماست که مهر پایان این رابطه است. فکر می‌کردم آنقدر از هم خشمگینیم که هیچ وقت امان نخواهیم داشت با هم یک لیوان چای بخوریم بی‌ترس و حرف و حدیث. اما همه‌ی اینها خیالات دختر 26 ساله‌ی ناصبوری بود که فکر می‌کرد برای درست کردن هر چیزی باید تا ته ته‌اش رفت و نقطه‌ی پایان گذاشت. حالا همه‎ی آنها به نظرم خنده‎دار است؛ حالا که بارها تجربه‎ی چای خوردن و حرف و آغوش او را دارم و دلم می‎خواهد تا انتهای راهم داشته باشمش.

از غربت غروب سرد ابری ترمینال دیروز فکریم بروم داستان را از نو بخوانم و بازنویسی کنم. جوری بنویسم که پدر توی خیال زن، خودش را کشته باشد و آن نرده‎ی ایوان که هیچ وقت آقاجان نتوانست برایمان تاب نصب کند، در واقعیت تاب خوردن تن هیچ کس را در حافظه نداشته باشد. جرات ندارم. جرات ندارم صفحه را باز کنم و بخوانم در 26 سالگی چیزی را نوشتم که کابوس این شبهایم است. 

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳

روزمرگی (21)


یاد گرفتم پشت تلفن سکوت کنم. در تمام این سالها بلد نبودم. مدام کلمه می‌آمد و می‌رفت. حالا جا به جا سکوت می‌کنم. حتا وقتی دارم با مامان و آقاجان حرف می‌زنم. دلم هزار فرسخ با آنها فاصله دارد و مچاله است وقتی به دیالوگهایشان فکر می‌کند و توی دویدنهای هر روزه فرمان ایست می‌دهد. آقاجان پشت تلفن صدایش را صاف کرد و سعی کرد پرانرژی باشد. من می‌فهمیدم نمایش است. نمایشی برای مراقبت از این همه فاصله. پشت تلفن وقتی داشت نازم را می‌کشید، سکوت کرده بودم؛ جوری که معلوم باشد دختر سرکشش می‌داند دارد نمایش رادیویی می‌شنود. بعدش که توی جلسه‌ی جدیِ آقای ق مریم نوشت پدرش سرطان دارد، رفتم توی دستشویی و زار زدم. پدرم را تصور کردم توی آن اتاقک کوچک بیمارستان آن شهر کوچک که دارد برای دلخوشی من صدایش را صاف می‌کند. دلم مچاله است و نمی‎توانم برای مریم کلمه‌ای بنویسم.
آقای چ روی همه برگه‌های تسویه‌اش اثر انگشت گذاشت؛ بدون آنکه گفته باشم این کار را بکند. بعد رفت از همه اتاقها حلالیت طلبید و حدود 45 دقیقه از من تعریف کرد که چقدر خوبم و قدر یک عالم می‌ارزم و بعد رفت. من از همه‌ی حاشیه‌های آقای چ رها شدم. گفت همه چیز ربط به خون پسرش داشت. همه شبهایی که زنگ می‌زد و مرا تهدید می‌کرد. مادربزرگ و پدربزرگ آقای نون دیگر نمی‌آیند توی اتاقک نگهبانی یا پشت در اتاق من تا من کاری برای برگشتن آقای نون بکنم. آقای میم دیگر با «گرگ ماده وحشی» قهر نیست و صبحها بلند سلام می‌کند و زنی که قرار بود سرپرستش باشم و روز تولدش با من یکی بود، دیگر نمی‌آید.
از آن شب که فرمان ایست، چیزی مربوط به آقاجان بود دارم به این فکر می‌کنم ریسمان پیوند دهنده من به آنها چطور با این همه فاصله باریک نمی‌شود؟ پاره نمی‌شود؟ چه چیزی سختتر از این ریسمان در زندگی‌ام دارم؟

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۹۳

روزمرگی (20)

توی برگه‌اش نوشتم: به خاطر تاخیری‌هایش. بعد فکر کردم چقدر شاعرانه. آقای الف مثل همیشه آمار خوابیدن نگهبانان را گرفت و آمد توی اتاق یکساعت برایم گفت ببین این آدم جدید توی اتاقک نگهبانی می‌خوابد؛ این هم ساعتهایش. من چشمهایم را گرد کردم به نشانه تعجب و گفتم تذکر می‌دهم. مردی که 12 ساعت قرار است توی اتاقک نگهبان باشد معلوم است که می‌خوابد. این را هزار بار گفتم اما هر بار باز تذکری اینطور نصیبم می‌شود. آقای میم توی راهرو و غذاخوری پشتش را به من می‌کند. توی چشمهایم نگاه کرده بود و گفته بود «گرگ ماده وحشی» من تنها پوزخند زدم. گفته بود اندازه سن تو کار کرده‌ام و من خواستم حاضرجوابی کرده باشم گفتم من سی ساله‌ام اینطور باید بازنشسته شده باشی. بله از سی سالگی مشروعیت گرفتم و فکر کردم اگر بگویم سی سال سن دارم، بفهم؛ اوضاع تغییر می‌کند. اوضاع تغییر نکرد. اوضاع تغییر نمی‌کند. من همانطور احساس می‌کنم دارم استثمار می‌شوم و به استثمار شدن آدمها کمک می‌کنم. ق گفته بود آدم به مراقبی و فهم تو از آدمها ندیدم به عمرم. در این هفته آنقدر مستاصل شدم که فکر می‌کنم کی و کجا اینطور بودم؟ بعدش کوتاه آمدم و گفتم تا آخر بهار می‌مانم اما شک مانده به جانم که چطور ادامه بدهم تا آخر بهار.
به مریم گفتم سخنرانی دارم. یعنی فکر کردم میان این همه کار که هیچ کدام مجوز ندارد روی این کار می‌توانم به خواهرم بگویم به من افتخار کند. بله همین قدر مسخره. خانواده‌ام هنوز می‌خواهند به من افتخار کنند. پرسیده بود کجا؟ و وقتی گفتم دانشگاه خیالش راحت شد برای افتخار کردن. توی ایستگاه مترو وقتی گفتند سخنرانی لغو شد برای لحظه‌ای پوچ بودن همه چیز هوار شد روی سرم. شب مریم پرسید چطور بود سخنرانی؟ نگفتم تنها جایی که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بابت کار تویش مورد عنایت قرار بگیرم، هم فتح شد. حرف را عوض کردم.

به شین گفتم بهار تهران را هم از دست دادم. اردیبهشت را. گفت عوضش پاییزش را داری. دیشب توی متروی ایستگاه حسن‌آباد وقتی هوا آنقدر سنگین بود که به سختی نفس می‌کشیدم فکر کردم این زندگی، این بهار و زمستان شدن‌ها را‌ می‌خواهم چه کار؟ کارم را از دست می‌دهم تا چندی دیگر، خانه‌ام را می‌فروشند، یار هم رفته و پشت سر ندارد؛ چه دارم که اینطور شور ادامه دادن را می‌زنم؟

یکشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۳

روزمرگی (19)

می‌گویم جایش زخم شده، جای نبودن تو در این شهر  و بعد بغضم را قورت می‌‌دهم و ادامه می‌دهم بعضی چیزها انگار فقط برای تو بود، بعضی حس‌ها، حرف‌ها و حتا طعم‌ها. بعدش فکر می‌‌کنم چیزی نگویم. این حرف‌هایی که زهر مار هستند را به خوردش ندهم که این همه دور است. من هم دورم. دور از چیزهایی که فکر می‌کردم واقعی است. تنها فرقش این است که من رویا پرداز خوبی هستم. مدام دارم رویا می‌بافم. مدام با هر نشانه‌ای رویایی شیرین دارم و به آن تصویر دور پناه می‌برم.
ق زیر بار رفتن من نمی‌رود. هر روز نیم ساعت چانه می‌زند بمان. دو روز با آدمها جوری دعوا کرده‌ام که انگار همین الان قرار است تکلیف دنیا معلوم شود و بعدش نشستم توی اتاق و دلم خواست زار بزنم از این حجم نفهمی‌ آدمها. برای ق هزار دلیل آوردم که نمی‌‌مانم و تهش او هزار و یک دلیل می‌آورد که آن هزار تا را بی‌اثر کند. از میان همه یکی را نگفتم. اینکه من در این 11 ساعت معاشری ندارم. کسی برای وقتی که اینطور افسارم پاره می‌شود بروم سرش خراب شوم. بروم در آغوشش. بروم و در پناهش آرام بگیرم.
خانم و آقای صاحبخانه از خانه دل نمی‌کندند و اصرار داشتند که من دکور خانه را از روی طرحی چیده‌ام. همه اینها زمینه بود برای اینکه بگویند خانه را می‌فروشند. خانه‌ی 51 ساله‌ی پیر همدمم را.  خانه‌ای که در طرح ویرانی باشد خریدار ندارد. از بیرون می‌ایستم تمام قد خانه را می‌بینم. صبور و سنگین در پس کوچه‎ی کنار بزرگراه نشسته است.

توی رویاهایم بهار شده و خانه هیچ وقت فروش نرفته است.