توی برگهاش
نوشتم: به خاطر تاخیریهایش. بعد فکر کردم چقدر شاعرانه. آقای الف مثل همیشه آمار
خوابیدن نگهبانان را گرفت و آمد توی اتاق یکساعت برایم گفت ببین این آدم جدید توی
اتاقک نگهبانی میخوابد؛ این هم ساعتهایش. من چشمهایم را گرد کردم به نشانه تعجب و
گفتم تذکر میدهم. مردی که 12 ساعت قرار است توی اتاقک نگهبان باشد معلوم است که
میخوابد. این را هزار بار گفتم اما هر بار باز تذکری اینطور نصیبم میشود. آقای
میم توی راهرو و غذاخوری پشتش را به من میکند. توی چشمهایم نگاه کرده بود و گفته
بود «گرگ ماده وحشی» من تنها پوزخند زدم. گفته بود اندازه سن تو کار کردهام و من
خواستم حاضرجوابی کرده باشم گفتم من سی سالهام اینطور باید بازنشسته شده باشی.
بله از سی سالگی مشروعیت گرفتم و فکر کردم اگر بگویم سی سال سن دارم، بفهم؛ اوضاع
تغییر میکند. اوضاع تغییر نکرد. اوضاع تغییر نمیکند. من همانطور احساس میکنم
دارم استثمار میشوم و به استثمار شدن آدمها کمک میکنم. ق گفته بود آدم به مراقبی
و فهم تو از آدمها ندیدم به عمرم. در این هفته آنقدر مستاصل شدم که فکر میکنم کی
و کجا اینطور بودم؟ بعدش کوتاه آمدم و گفتم تا آخر بهار میمانم اما شک مانده به
جانم که چطور ادامه بدهم تا آخر بهار.
به مریم
گفتم سخنرانی دارم. یعنی فکر کردم میان این همه کار که هیچ کدام مجوز ندارد روی
این کار میتوانم به خواهرم بگویم به من افتخار کند. بله همین قدر مسخره. خانوادهام
هنوز میخواهند به من افتخار کنند. پرسیده بود کجا؟ و وقتی گفتم دانشگاه خیالش
راحت شد برای افتخار کردن. توی ایستگاه مترو وقتی گفتند سخنرانی لغو شد برای لحظهای
پوچ بودن همه چیز هوار شد روی سرم. شب مریم پرسید چطور بود سخنرانی؟ نگفتم تنها
جایی که هیچ وقت فکر نمیکردم بابت کار تویش مورد عنایت قرار بگیرم، هم فتح شد.
حرف را عوض کردم.
به شین
گفتم بهار تهران را هم از دست دادم. اردیبهشت را. گفت عوضش پاییزش را داری. دیشب
توی متروی ایستگاه حسنآباد وقتی هوا آنقدر سنگین بود که به سختی نفس میکشیدم فکر
کردم این زندگی، این بهار و زمستان شدنها را میخواهم چه کار؟ کارم را از دست میدهم
تا چندی دیگر، خانهام را میفروشند، یار هم رفته و پشت سر ندارد؛ چه دارم که
اینطور شور ادامه دادن را میزنم؟