سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۹

هیچ نوری نیست، هیچ.

 

با مریم گریه می‌کنم. از شمردن مرده‌های بیمارستان خسته شده و مدام پشت تلفن می‌گوید دیگر آن آدم قبلی نیست. من آرام گریه می‌کنم و می‌گویم هیچ کس آن آدم قبلی نیست. خود من آدم دو ماه پیشم نیستم. دستهایم تغییر شکل داده‌اند. عزیزم را ترک کردم و گذاشتم آدمها تا می‌توانند قضاوتم کنند و زخم زبان بزنند. هر شب کابوس مرگ مامان و مریم و ترک کردن دوستانم رهایم نمی‌کند. دوستانم در قرنطینه‌اند و خانه‌ام نیز. من و لپتاپم و دو دست رختم در خانه نون، صبحها به گلها آب می‌دهیم و شب‌ها توی رختخوابش می‌خوابیم در حالیکه با خود نون سرسنگینم.

 به مریم می‌گویم تقصیر او نیست که میان یک جین آدم در حال مرگ و یک جین جسد یادش نباشد که قبل از ترخیص مرد جوان ۴۰ ساله، نوار قلب بگیرد. نمی‌توانم قانعش کنم. بلندتر گریه می‌کند و می‌گوید: می‌تونست زنده باشه. همه ما می‌توانستیم زنده‌تر باشیم اما حالا جان‌هایمان گرو آنهاست. هیچ نوری نیست. هیچ سلاحی که با آن به مبارزه بروی.

مریم می‌گوید اکسیژن نیست  و او هنوز نمی‌تواند بیشتر از دو ساعت در اتاق ایزوله باشد. بچه می‌پرسد اکسیژن چه کار می‌کند؟ نمی‌گوییم جانها بدون اکسیژن جسدند مثل آدم‌های تو خیابان، مثل همه ما که جانهایی هستیم در انتظار جسد شدن.  

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۹

که میلادت نزول خجسته باران باد بر تشنگی خاک



بعد از یک ماه سخت فیلم بلند تمام شد. یک مستند بلند دیگر شروع می‌کنم و احتمالا کار پزشکی بچه
هایم را دوباره انجام دهم. فقط ویروس جان نمی‌گیرد، جوانها را اعدام می‌کنند و بعضی فرزند خواب‌های جهان میان جنگلها می‌سوزند. کلیههای مامان دیگر جواب نمی‌دهد و میان ترس همهمان از بیمارستان باید آخر ماه برویم بیمارستان. هنوز از مرگ مریم می‌ترسم حتی حالا که این همه آدم از کرونا نمردند. فکر می‌کنم او چون هر روز با آنها در تماس است، حتما حالش بدتر خواهد شد.
زن هم حالش بدتر شده است. پسرش دیگر حتی نمی‌توانست دروغ بگوید. مدام می‌گفت خدا راضی شود که یعنی زودتر مادرم بمیرد و زجر نکشد. همه می‌گویند نباید زنگ بزنم و به یاد خانواده بیاورم که مرگ مادرشان را سرعت بخشیدم اما هیچ کدام نمی‌دانند چه روزها و شبهایی با زن، بیآنکه بشناسم و ببینمش، زندگی کردم.
سه روز دیگر 35 سالم تمام می‌شود. توانایی‌ام بیشتر شده، رفقای مراقب و مهربان بیشتری دارم، توان بدنی‌ام کمتر و دردهایم زیادتر است. هر سال که بزرگتر می‌شوم گنجایشم برای تحمل درد و رنج و سرسختی‌ام در برابر زندگی بیشتر می‌شود. یاد گرفته‌ام خودم را ترمیم کنم و با انرژیای که می‌دانم سرمنشا مهمش مامان است، به آدمهای دیگر هم کورسوها را نشان دهم. و هنوز آرزو دارم شب تولدم که به چله تابستان نزدیک است باران ببارد.


دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۹

بی سر و سامانی


غذای سرد را گرم می‌کنم. هوا گرم شده و من همان دیوانه‌ی گرمازده هر ساله هستم. در کارم پیشرفت می‌کنم، آدم‌های جدید به زندگی‌ام می‌آیند و جای خوبی می‌نشینند. شبها خواب معشوقه‌های گذشته را می‌بینم و حسرت می‌خورم. دکتر میم می‌گوید باید بالغانه رفتار کنم. وقتی نمی‌توانم دلتنگی را تاب بیاورم پس باید بالغ باشم و به روی خودم نیاورم.

یک سال گذشته از آن عصر غم‌انگیزی که پیرزن را تا دم مرگ بردم و البته هنوز همانجاست. دیوارهای خانه را پر از پارچه و پیام تسلیت کرده‌اند. زن طبقه سوم، که با عصا و چرخ خرید هر روز به زحمت پله‌ها را پایین می‌آمد و صبح‌ها صدای آب دادن به درخت انجیر حیاط که خودش کاشته بود می‌آمد، مرده است.
چهارمین بهار این خانه تمام شد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۹

عنوان ندارد


هر چه گشتم مقاله‌هایم را پیدا نکردم. حتی مقاله‌های چاپ شده‌ام توی کتابخانه نبودند. به دخترها گفتم که اینقدر خاک بر سر بودم که هیچ وقت به اهمیت مقاله علمی و کتاب پی نبردم. اما حالا همان چندتای مانده را پیدا نمی‌کردم. چند لینک را از روی سایت این ور آن ور پیدا کردم و فرستادم برایش و نوشتم نوشته‌های قدیمی غیرقابل دفاع من. بعد همانطور که به کلمه غیرقابل دفاع نگاه می‌کردم فکر کردم که در زندگی شخصی‌ام چقدر کار غیرقابل دفاع دارم. چقدر نامه اشتباه برای آدم اشتباه نوشتم. چقدر بار به کسی به اشتباه گفتم که دوستش دارم. چندبار منتظر کسی بودم که نباید؟ چندبار درها را بستم تا به تنهایی خو کنم و عشق از پنجره به سراغم آمد و مرا از راهی که می رفتم بر حذر داشت؟ درهای مطمئنی که بعد از آن همه زخم به سختی بسته بودمشان و باز راهی پیدا کرده بودند برای زخم‌های جدید. زخمهای غیرقابل دفاع که ردش تا همیشه باقی می‌ماند.
جمله را پاک کردم. تاریخم پر از حادثه‌های غیرقابل دفاع است.

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۹

بهار دلکش و تنهایی روزها


خواهر بزرگترم در گروه خانوادگی می‌گوید عکس‌های خانوادگی قدیمی او را به گریه می‌اندازد؛ از بس دلش برای مامان و بابا تنگ شده. من پنجاه بار کلیپ‌ها را می‌بینم و از پیری چشم‌های مامان حدس می‌زنم عکس‌ها برای چه زمانه‌ایست. شش ماه است خواهرها را ندیدم و سه ماه مامان را. دلم برای مامان پر می‌کشد. برای اینکه فقط تماشایش کنم و او برایم حرف بزند. اوایل خواب می‌دیدم پسر خواهر پرستارم را بزرگ می‌کنم و او را از دست داده‌ام و بعدترها خواب می‌دیدم او در قرنطینه است و برای من از پشت پنجره‌اش دست تکان می‌دهد.
تنها واقعیت مشخصی که خودش را می‌کوبد توی صورتم، تنهایی است. نمی‌دانم چجور دوام می‌آورم. نمی‌دانم چجور بهار آمده و دل به جا نیست و من در یکماه گذشته کمتر از چهار بار از خانه بیرون رفته‌ام. نمی‌دانم چطور هنوز از خواب بیدار می‌‌شوم برنامه می‌ریزم و یادم می‌رود روزها را. نمی‌دانم چه نیرویی هنوز مرا به ادامه دادن ادامه می‌دهد.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۸

نه دیگه این واسه دل نمیشه...


1.
به دکتر میم میگویم جز ندا بقیه دوستانم آزاد شدند. همین روزهای یکسال پیش در یک مهمانی که همهمان بودیم، چقدر رقصیدیم، چقدر خندیدیم... چه میدانستیم قرار است اینطور قلع و قمع شویم. دکتر میم میگوید باید دلت قرار بگیرد. به نون میگویم کاش یک روز بیاید که همان آدمها را دوباره بیرون از زندان داشته باشیم. با هم برقصیم، مست کنیم، جوری که یادمان برود چه طور ساعتهای طولانی در گرما و سرما جلوی اوین صف کشیدیم. یادمان برود چطور خبرها را با وحشت خواندیم و هی فیلترشکنمان را روشن و خاموش کردیم تا خبرهای تازه از رفیقهایمان را بخوانیم. یادمان برود چقدر میان هر ترانه و سرود و خنده، نبودنشان اشکمان را سرازیر کرد و زندگی را بر ما زهر.
2.
سال به آخر میرسد، سالی که داراییهایم به تاراج رفت ولی هیچگاه در زندگیم اینقدر قوی و توانا نبودم که بعد از هر حمله اینطور بلند شوم و بسازم خودم را. هیچگاه در زندگیم اینقدر رفیق و مراقب خالص نداشتم. هیچگاه در زندگیم اینقدر ترکیب یگانهای از غم و رنج و توانایی و شادی را با هم حمل نکرده بودم.
 مرد در پمپ بنزین با صدای بلند میخواند ای داد از دل، بیداد از دل... دلم قرار نمیگیرد.


چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۸

ستاره می خواهم


1.
زمستان امسال سردتر از سالهای قبل نیست. دکتر گفت همه بچهها کمبود آهن و ویتامین دی دارند. دکتر گفت قلب سهتاشان خوب نمیزند. دکتر گفت دندان 16 نفرشان باید حتما درمان شود. دکتر گفت چرا اینقدر دیر به داد قارچ یک بچه دیگر رسیدیم؟ من تند تند روی برگهها مینوشتم و مدام محاسبه میکردم. پ دیگر نمیتواند قلم را دستش بگیرد. معلمش با بغض گفت یعنی دیگر نمیتواند؟ دکتر گفت دیر به دادش رسیدیم. من تند تند روی برگهها مینوشتم: 60 برگ قرص فروس سولفات،90 عدد ویتامین دی، سی شربت آموکسی کلاو، دارو برای قارچ و ... به مریم گفتم کاش دکتر میشدم. کاش بلد بودم دیر نرسم. روی برگه نوشتم همه دخترها قرص آهن بخورند و همه کودکان زیر سی و پنج کیلو. کودکان زیر سی و پنج کیلو تعدادشان زیاد است و دخترها بعد از پریود کمتر مدرسه میآیند. مریم گفت کاش دکتر میشدی، شاید کمتر غصه میخوردی.
2.
ی بعد از چهل روز با پای شکسته و عفونتزده از زندان بیرون آمد. حالا پای راستش مثل پای راست من پین دارد. با معلمها داستان علی اشرف درویشیان را خواندیم و گریه کردیم:
زمستان آن سال از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه  و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
-نیازعلی ندارد!
چند نفر از بچهها آهسته گفتند: غایب
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننهم.
3.
ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای نمردن.