چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۷

شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو..


کارهای هر روزه را لیست میکنم تا دچار فراموشی کوتاهمدت نشوم؛ زنگ به خانم صادقی، ویلچر دختر خانم ق، وقت دکتر پسر و، بردن سطل آشغال، پیدا کردن چیز دوست داشتنی روز و... . در کارهای هر روزهام، در حین رصد کردن همه چیز با خودم مرور میکنم چند دقیقه کمتر به تو فکر کردهام؟ دقیقهها را  با هم جمع میکنم و یک کار به لیست اضافه میکنم که آیرونی بزرگ زندگیام است  و هر بار کمتر شدنش را انتظار میکشم: فکر کردن به تو.

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۷

تو شب بیدار منی...


دیگر ورم رگهایم بیشتر از ان است که فقط شبها متوجه‌شان شوم. دکتر گفت غم‌های این چند ماه یک راست رفته‌اند توی رگ‌هایم و احتمال دارد چیز بازگشت‌ناپذیری را از بین ببرند. غیر از آنها حال من بهتر است. به زندگی با ریتم تند برگشتم. شبها دیرتر از همیشه‌ی زندگی‌ام به خانه می‌رسم؛ در کوچه با اقای طهرانی که منتظر دادن گزارش روزانه گربه‌های کوچه است، خوش و بش می‌کنم. گاهی کنارش می‌ایستم و دقیقه‌ها به گربه‌ها خیره می‌شوم. حتی همسایه‌ها هم برایم گزینه‌های قابل معاشرت شده‌اند. بعضی شبها شخصیت فیلمنامه را جابه‌جا می‌کنم و به سرنوشتشان غبطه می‌خورم. فلوکسیتین‌ها تا غروب مرا نگه می‌دارند اما ساعت‌های انتهای شب که فکرها حریفی ندارند،  در سکوت به به چیزهایی فکر می‌کنم که عوض شده‌اند: به میم، دخترها، تنم، چند خال موی سپید تازه‌ام، رگ‌های دستم، آدم‌ها، اشیاء، فیلم‌ها، رویاها...
بعضی شب‌ها بهتر می‌خوابم و  در خواب خودم را می‌بینم که با دست و پا زدنی بی‌مثال غبارها را از تن می‌زداید و هر بار دور برمی‌دارد که برخیزد. بعضی شبها که بهتر می‌خوابم فراموش می‌کنم چیزهای زیادی از دست داده‌ام و به سادگی ده سالگی‌ام بلند می‌شوم. بعضی شبها نمی‎خوابم و به صداها گوش می‎کنم، حتی صداهایی که دیگر ندارم. 

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۷

دختران دشت... دختران انتظار...


تمام روز آغوشمان برای زار زدن باز بود در حالیکه داشتیم فرو میپاشیدیم، دخترها را بلند میکردیم.تنم تا روزها بوی گریه دخترهای جوانی را میداد که دو رفیق روزهایشان، خسته از زندگی، مرگ را انتخاب کرده بودند. شب اول خوابشان را دیدم. عین روز اول نشستند جلوی من و من مدام به خودم میگفتم چرا به من دروغ گفتهاند که مردهاند؟
نون میگوید حتما موقع مرگ ترسیدهاند، شک کردهاند؛ خواستند که برگردند. مدام به چشمهای درخشان دختر فکر میکنم. به آن لحن زنانه بزرگسالشان، به آن موهای بلوند زود بالغ شده، به همه امیدی که نبود، نیست. مدام فکر میکنم دخترها در کدام تاریکی فرور رفته بودند که هیچ نوری سوسو نکرد برایشان؟ مدام مرور میکنم که در آخرین کلاس چه گفته بود دختر؟ من در جوابش چه گفته بودم؟ آخرین بار که در راهرو دیدمش.. آخرین بار که گفت خداحافظ به چه فکر میکرد؟ ...
یک هفته از آن صداها و تصویرها گذشته است. زندگیام بوی دختران دشتی را میدهد که یک روز تصمیم گرفتند دیگر نباشند و من، معلم و همراهشان، ما، معلمان و همراهانشان، با همه چراغهایی که در دست داشتیم نتوانستیم هیچ امیدی در آنها زنده کنیم و باید کلاسها را بدون آنها برگزار کنیم. رنجی که هیچ وقت کهنه نمیشود...