پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

پارک شوش، مینا ، تو...

باید کم حرف بزنم و بگذارم مینا جلوی دوربین کاوه از زندگی اش بگوید. احمد کنار من بومش را به سمت مینا گرفته. مینا از همه چیز حرف می زند. می گوید من او را به یاد تو می اندازم. می گوید بعد از مرگت دیگر نتوانست دوام بیاورد در آن خوابگاه و آمد اینجا کنار فندک و آتش و کارتون و زیر سقف آسمان. می دانم تمام حقیقت را نمی گوید می دانم چشمان بغض آلود من این پیام را می دهد که بیشتر حرف بزند از تو. با بغض می پرسم: - فرشته دوست داشت؟ سرش را به نشان تایید تکان می دهد. اشکهایم می ریزند روی برآمدگی گونه ها و تمام صورتم را می پوشانند. در معذورات هیچ چشم خیره ای نمی مانند. گمان می کردم بعد از این همه روز تاب از تو شنیدن را دارم.
کاوه کات می دهد...

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

بهار امسال سرشار از یادهاست...

چقدر به انتظار بهار بودیم همیشه. چقدر کام تلخمان را به امید شیرینی اش کز نگه داشتیم. حالا بهار آمده است. از پس سالی سخت. سالی که برای هیچ فصلش نامی نیست! از بس که لباس صبرمان گشاد شد و چشمانمان تر. به این سال بد عادت نکردیم. عادت نمیکنیم که امید در چشمان نومیدمان هنوز سوسو می زند. به همین سبزی که می آید و برای آنها که سبز رنگ فتنه است کابوس می شود سوگند که ما بیشماران سبز می مانیم .

با یاد آنها که عید امسال مهمان اوینند ...

با یاد آنها که عید امسال مهمان بهشت زهرایند ...

با یاد آنها که کوچ سهمشان شده ...

با یاد همه آنها، بیشمارانی که دستانشان روی نشان پیروزی مانده و فاتح خیابانهای 88 بودند...

به یاد «مایی» که در 88 متولد شد ...


پ.ن.
از خودمان ، از این رفاقت جدید بنویسیم!


سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

88

هر خانه ای بویی دارد. خانه من این روزها بوی گندم گندیده می دهد. سبزه هایم با همه محبتی که نثارشان کردم پوسیدند. هر کدام به نام کسی بود . این سال بد به گندم ها هم امان سبز شدن نمی دهد.

شلوغی خیابانها، این همه سبز بر درختها، این همه ماهی قرمز و سبزه سبز شده، حتی این هوای گرم که روی اسفند را سفید کرده هیچ کدام بهار را برایم تداعی نمی کند. اینطور بود که به هیچ کس هدیه ای برای شادباش عید ندادم.
چهارشنبه سوری اش هم در خانه نشستم و به صدای این خیابان که تمامش پلیس ضد شورش بود گوش سپردم. 88 عجیب تر از آن بود که برای رفتنش و آمدن دیگری شادمانی کرد.

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

...

ساعتها برایت می خوانم بی آنکه از عبور ثانیه ها بترسم، از لرزش صدایم، از حرفهایی که تکرار شده اند هم ! حس می کنم باید زودتر عریان شوم برایت. تند تند بی آنکه ترتیبی خاص بدهم لباسهای وجودم را به عمق قهوه ایت می سپارم بی هیچ قضاوتی از بی تناسبی من. منتظر هیچ چیز نیستم جز خودت در ضیافتی که من و توایم و آن اتاق تاریک ، تق تق لپ تاپ و چای و دودی که می رود در تاریکی و صدا! صدای تو که می پیچد و من که همه گوش می شوم تا بخوانی ات.

سرخوشی ام تا خیابان کریمخان می رود امتداد می یابد تا میدان توحید آنجا می پیچد سراغ حس نابی که مخصوص اسفند است!

شک نکن نازنین. تو بهترین اتفاق اسفند منی که برایت همه سال به انتظار نشستم...

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

8 مارسی دیگر، زن بودنی در امتداد....

خب دروغ چرا! هر سال منتظرم 8 مارس بیاید. برای آدمی که بیشتر آرمانها و آرزوهایش حول خواسته های این روز می گذرد این روز معنای زیادی می تواند داشته باشد، هر چند معتقد باشی اصلا نباید تبریک گفت جز یک دلیل: هنوز با همه آن آرزوها زنده ای! و این خوب پیروزی بزرگی است که باید جشن گرفت.

امسال اما مثل هر سال لیست نکردم نام آدمهایی که باید بهشان تبریک گفت. امسال خسته تر از آن بودم که بتوانم شاد باشم، یا به کسانی تبریک بگویم. منتظر تبریک کسی هم نبودم، گرچه دوستان زیادی این را به یادم آوردند.


امسال اما مثل هر سال در مراسمی شرکت می کنی. خودت تا پایان کار ایستاده ای. گرچه نه این مراسم ها مثل همیشه است و نه تو! که امیدهایی هست هنوز هر چند با دل نگرانی ! هر چند با این همه نام زنانه از دست رفته، در بند...
شب بعد از یک روز پر کار کسی برایت اس ام اس می فرستد:


برای یک سال دیگر زن بودن نه خسته رفیق فروغ...
پ.ن.
چقدر این لبخند خسته فخری به دلم نشست! نه خسته فخری جان!


شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

مرثیه برای سالی که پر از مرثیه بود ...

یعنی باید باور کنیم که این سال بد تمام می شود؟