چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۸

هنوز چراغها روشنند...


جای جدیدم در اتاق خواب روی زمین است. فرش دستباف خیلی کوچکی که پارسال در اوج غم از سرزمین همزبانان یار خریده بودم را گذاشتم در جایی در مرکز اتاق که خودم را راحت پهن کنم کنار تختخواب. همانجا هم رویا ببافم. لباسها جمع شدند و گلها به جای جدیدشان خو کردهاند. برای همه این روزمرهگیها که حالم را بهتر کرده، افسوس و حسرت دارم که چرا برای دخترها تجربه نمیشود. امروز تولد نداست و من فقط دلتنگ صورت نازنین و چشمهای درخشان و ذهن زیبایش نیستم پر از حسرت همین تجربههای کوچکم.
شب توی مدرس، هوای خنک و ماه کامل و آواز زنها که صدای دکتر میم میآمد که از پاییز لذت ببر بعد از این همه مصیبت، به این فکر میکردم چه زمانی ممکن است این تجربه را با ندا داشته باشم؟  او امروز سی ساله میشود بیآنکه پاییز را بفهمد همانطور که بهار و تابستان را هم.

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۸

واژه عشق مدتیست رسیده به آخر خط؛ دوباره فصل انزوا...


با همه چالش های سختم مواجه شدم و حتما دکتر میم به من افتخار میکند که اینطور از پس آدمهای سرسختم بر آمدم. به دانه دانهشان پیغام دادم، روبهرویشان نشستم. به برخی گفتم تابستان و بهار را بر من ببخشند و به برخی گفتم که میبخشمشان و بعد در آغوششان کشیدم. میدانستم به بهترین شکل حلشان نمیکنم اما دیگر توان اندوه و رنج را نداشتم و همه را بیرون انداختم. میم را هم. دیگر برایش هیچ نامهای نمینویسم؛ دلتنگ صدا، بو، تن و حالت های مختلف چهرهاش نمیشوم. این دومین پاییز بدون اوست و دستاورد بزرگیست. پاییز قبل اول رنج فراغ بود اما پاییز امسال رنج بیکاری، بی پولی و دلهرهی درد، عاشقی از یادم برده و در تلاشم رنجهای دیگر را فاکتور بگیرم.
شین بارش را از خانه برده و جایش هنوز خالیست. لباسها را پهن کردهام در اتاقها تا خاطرههای مانده برود. بوی نم و سیرهای مامان که منتظرند به دادشان برسم، تمام خانه را پر کرده. باید لباسها را سامان بدهم و گلدانهایی که در تابستان مردهاند را در انبار ذخیره کنم. دکتر میم گفت باید مراقب باشی تا تمام نشوی. باید گرد و غبارها را بگیرم و فکر کنم در انتهای کوچه خوشبخت، چه راههای دیگری هست که هنوز بلد نیستم.