شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۸

پاییز زودتر از همیشه آمده است.


تمام مدت به چشمها دقت میکردم. همهمان پیرتر شدیم. دور چشمهایمان چروکهای ریز و درشت خانه کرده و خطهایی روی پیشانی و کنار لبها. همهمان در این تاریکی سمج در حال دست و پا زدنهای مکرر بودیم. جوانها زندانند. مدام چشمهای روشن و جوان ندا به خاطرم می‎آید. 
خندههایمان کمرنگند و امید دیگر حتی بذر هم نیست که قابل مراقبت کردن باشد.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۸

پاییز اومده پی دلتنگی...


عضوی از جنبش فراموشی شدهام. تاریخم را مدام پاک میکنم. امروز روبهروی خانهی قدیمی ایستادم و سعی کردم صدای دخترها را بشنوم. روی در قفل بزرگی بود و من صدایی نمیشنیدم. صداها رفتهاند. سعی کردم تخیل کنم اما همه چیز بیگانه بود. بوی پاییز و صدای همهمه خیابان هم کمک نکرد. حکمهای جدید را چک میکنم و روی عکسها به تماشا میایستم. تیرهترین تصویرهایم از زندگی هم شبیه این چیزی نیست که تجربهاش میکنم. باید فراموشش کنم. باید همچنان عضویی از جنبش فراموشی باشم تا بتوانم پاییز را تاب بیاورم.