یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۴

برای آن زمستانها که رفت...

شب همان صبحی که دختر آقای سلیمانی را با پسر دم در دیدم و متعجب شدم که دختر مثل همیشه پشتش را نکرده و زل زده توی چشمانم و پسر هم در لبخند و سلام او را همراهی کرده، مراسم بلهبران بود. دختر دبیرستان میرفت سال اولی که آمده بودم. همان سالی که خانم طبقه بالا کف خانه را شسته بود و داشتم  برای خانم سلیمانی تعریف می‌کردم رنگ سقف خانه من پوسته پوسته شده، دختر با مقنعه و مانتوی کلافه از کنار مادرش قل خورد و رفت تو. این اولین بار بود دختر را میدیدم. بعد با همین پسر که حالا نامزدش است، بارها توی کوچه، خیابان پشتی و حتی دم مترو مرا ندیده میگرفت با لباس مدرسه و دانشگاه. صبح، اما یک پالتوی مشکی بلند پوشیده بود با دامن چارخانه و یک بوت مشکی. بعد از لبخند و سلام پسر، کمی صبر کردم شاید بخواهد مرا معرفی کند مثلا بگوید این همان خانم همسایهمان هست که همه این سالها ما را میدید و ما او را نمیدیدیم یا اینکه به من بگوید این همان پسر ممنوعه است که امشب، امشب شما خانه هستید؟ این سوال را پرسید و من دست کردم توی جیبم و همانطور که در را باز میکردم گفتم بله. بعد چیزی نگفت. چیزهای زیادی تغییر کرده بود اما من هنوز همانجا ایستاده بودم که همه این سالها آنها را می‌دیدم. دختر دیگه خجالت نمی‎کشید، دیگر آن مقنعه و لباسها را نداشت. زنی شده بود که داشت به من غیرمستقیم می‎گفت امشب شاید خوب نخوابی از صدای رقص و آواز.
میم را بعد از سالها جلوی در خانه دیدم. در این سالها داستانهای زیادی دربارهاش شنیدم. یکبار با من تماس گرفته بود اما من جوابش را ندادم. ترسیده بودم که جواب بدهم و توی آن همه حرف که پشتش بود درگیر شوم. لاغر شده بود اما هنوز همانطوری می‌خندید که همیشه و انگار این همه سال نگذشته بود. گفته بود چندبار آمده بودم در خانه‎ات بی هوا و در را زده بودم و تو باز نکرده بودی. دوبار بغلش کردم. فکر کردم بدهکارم به خاطر همه حرفهایی که پشتش شنیدم و باور کردم؛ به خاطر اینکه در خانه را باز نکردم و نفهمیدم پشت در اوست؛ به خاطر سین که ترکش کرده بود و من عاشقش شده بودم اما به من گفته بود نمی‌تواند میم را فراموش کند؛ به خاطر اینکه همه این سالها به او حسود بودم که در سین هست و جایش را به کسی نداده. چیزهای زیادی تغییر کرده بود اما هنوز همانجا بودم که همیشه. دست کردم توی جیبم و همانطور که در را باز می‎کردم گفتم «اصلا تغییر نکردی». سایه‌اش را می‌دیدم که دور می‌شد.


یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۴

اندر رفتن و نبودن

عکس گل را برای خواهر بزرگ فرستادم و نوشتم چطور قلمه بزنم؟ انوش برایم نوشته بود: «جات خییلیی خالی بود» خیلی را کشیده بود انگار که واقعا زیادتر از خیلی است. توی همه عکس‌های دو سال اخیرشان نیستم. این را از عکس‌هایی که توی آن گروه خانوادگی به اشتراک می‌گذارند، بیشتر می‌فهمم. یکبار جای من گل گذاشته بودند. یک بار هم اسم من را نوشته بودند رو به دوربین. البته این اعتراضات مال همان سال‌های اول بود. همان سال‌هایی که مامان غذا را هم فریز می‌کرد؛ این مال آن شب مهمانی، آن مال نذر فلانی. حالا جایم خالی است اما نه اینقدر که دیده شود و مجبور شوند جوری پر کنند.

خواهر بزرگ با جزئیات برایم نوشت که چه باید بکنم. دیدم او هم دیگر نمی‌گوید دلم برایت تنگ شده، دو فصل شد نیامدی. به روی هم نمی‌آوریم که حضورمان کم است و دیگرنبودنمان خالی نیست. 

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۴

شهر؛ شهر نازنین

بروم لب کارون بنشینم یا لب کرخه. خیره به آب برایم ترانه بخواند. به خیلی‌ها گفته بودم برویم جنوب؟ همه گفتند باشه امسال زمستون. این زمستانها آمد و رفت و من هر سال با خودم می‌گویم این زمستان دیگر می‌روم. این بار یک روز آبادان می‌مانم و یک روز خرمشهر. باید شوش هم بروم. تمام راه برگشت به خانه در فکر خوزستان بودم. فکر سفر، اینطور سفری که قطار داشته باشد. شب بخوابی در شهرت، صبح در شهر دیگر بیدار شوی. مرد گفت شما همان ناخوانده‌ها در تهران بودین؟ فکر کردم از آن تصویر چقدر دورم. تهران را از دست داده بودم یکسال. حالا یک فصل دیگر دارم برای تجربه کردن.  کاش تمام نشود. کاش هر روز من همینطور دوستش داشته باشم. بروم سفری و باز برگردم به آغوشش. کاش همه چیز همینطور روتین و معمولی باشد. 

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۹۴

موهایم را آنقدر کوتاه می‌کنم...

موهایم را کوتاه کوتاه کردم. توی آینه نگاه می‎کنم  و می‎گویم باز هم کوتاهتر. بعدش سبک هستم. باران می بارد من زیر باران، با پوست سرم صدای نشستن قطره‎ها را می‎شنوم. زیر لب برای خودم می‎خوانم:
موهایم را آنقدر کوتاه می‎کنم/ تا خاطره‌ی انگشتانت را از یاد ببرد/ دیری نمی‌پاید/ دوباره می‌رویند.
اما موهای ریخته شده کف حمام خاطره‎‌ی انگشتانی را ندارند.