جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

حیاط خانه ما تنهاست...

1.
خانه مادری ام ته یک کوچه بلند است که برگهای انگور از روی آن سر رفته اند، کوچه ای که از صدای جیغ بچه ها خسته می شد و سکوت شب را همچون مرهمی بر خلوت نداشته اش می بست تا آرام بگیرد سر دردش!
خانه مادری ام چند اتاق داشت با یک حیاط بزرگ و دو سرو یکی سن من یکی سن مریم. یک درخت گلابی هم داشت که همیشه گلابی هایش نصیب کرمها می شد. حیاط خانه ما تنها نبود هیچ وقت. همیشه چند بچه قد و نیم قد در آن بازی می کردند. مادربزرگم در ایوان می نشست و نظارت می کرد که بچه ها با باغچه دوست داشتنی اش کاری نداشته باشند.
2.
از خانه مادری ام بر گشتم. کوچه بلند تنها و بی صدا در غم مادر ندا سوگوار بود. ندا همان دختر اخموی کلاس چهارم که هیچ وقت درسهایش را از بر نمی کرد. ازدواج که کرده بود مادرم یک روز پشت تلفن به من گفت طلاقش دادند! جنازه مادرش را هم نیاورده بودند یک هفته! پول بیمارستان پرداخت نشده بود. کوچه ساکت بود، انگار هیچ کس دوست نداشت از در خانه اش بیرون بیاید!
3.
خانه مادری ام یک همسایه داشت همسن من. سهیلا تمام راه مدرسه به سخنرانی های من گوش می داد، همه شعرهای کودکی ام را تشویق می کرد! همه مشقهای مدرسه را با هم نوشتیم با پرتغالهای باغ پدر و نارنگی های حیاط خانه سهیلا! او 5 برادر داشت و من هیچ وقت نمی توانستم از در حیاطشان جلوتر روم. مادرم می گفت خطرناکه! برادرانش که همه از من بزرگتر بودند در نظر من مزاحمی بیش نبودند. سهیلا حالا یک مانتوی سفید می پوشد و آرایش زنانه می کند و با نامزدش همه شهر را گز می کند. چند روز پیش در خیابان در آغوشم کشید و پرسید: تو هنوز اون دیونگی هاتو داری؟ هنو شعر می گی؟
4.
خانه مادری ام چند کاکتوس داشت با گل گندم و یک باغچه شمعدانی. دورتادور باغچه را گل ستاره می کاشت مادرم. رنگ بفشش را دوست داشت، با یک عالم گلهای ریز و درشت سرخ و سفید و هفت رنگ و ... . یک باغچه گل کوکب هم بود. کوکب دختر فامیل مادری ام می آمد با چادر گل گلی از حیاط گل کوکب می چید. وقتی مرد مادرم همه کوکبهای خانه را کند. آن روز باران می آمد، مادر از ختم کوکب بر می گشت. با چه وسواسی سیبهای گل کوکب را از زمین در می آورد. حالا فقط یک گلدان گل گندم مانده با یک عالم کاکتوس. بیچاره ها در رو در واسی مادرم زنده ماندند!
5.
خانه مادری ام یک مریم بانو داشت . همیشه ته جیبش شکلات بود و یک عالم قصه و لالایی! صدایش زنده تر از همه اهالی محل بود . یک کیسه داشت پر از پولهای دسته بندی شده که هر روز مرا می نشاند به شمردنش. یک تسیبح پر از میرکاهای چوبی داشت که همیشه خدا بندش پاره می شد و او بی تسبیح می ماند! حالا چهار سال است آن خانه بی او روزگار می گذراند. مادرم شبیه مریم بانو شده. می نشیند همان جای او روی ایوان بازی گاه به گاه نوه ها را نظارت می کند. یک تسبیح می گیرد دستش و ته جیبش را پر از شکلات می کند. صدایش اما غمگین است. با لالایی هایش می توانی درد همه روزگار را زنده ببینی!
6.
می دانی شهریور ماه خوبی نیست که به خانه مادری ات سر بزنی و از آن گزارش بنویسی...

۴ نظر:

  1. می دانی ، دلم برایت بسیار تنگ می شود وقتی می آیم اینجا

    پاسخحذف
  2. سومين بند منو ياد شعر دوستم سهيلا انداخت ..."اينجا ايران است و من 5 برادر دارم ...:

    پاسخحذف
  3. چه خوب بود این! به خانه ی "مادر"ی هم دقت کردم ها!

    پاسخحذف