چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

مگر می شود سرشار از عطر بهار نارنج و این همه سبز شد و شاعر نشد، یا حتی عاشق! مگر می شود یاد آن همه دوستیهای اردیبهشتی نکرد. مگر می شود بغض نداشتنهایش را یک سره فرو خورد. بعد فکر کرد چقدر مرگ به عشق این روزها نزدیک بوده همیشه همانقدر که زندگی!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

مزاحمت ناگزیر

مزاحم شما شدم
می دانم !تنها چراغ را روشن می کنم
گل ها را در گلدان می گذارم
پنجره را باز می کنم
و بعد می روم ...


سنت اگزوپری

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

...

کاش بدانی نگاه خالی ات آزارم می دهد. این نگاهی که هیچ حسی ندارد. صدای خالی ات هم !

پ.ن.

خسته ام...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

امروز روز اول اردیبهشت است...

کاش ماههای اردیبهشتی تکثیر می شدند. نیمه های آن، قصد آخر شدن نداشتند...

راست می گوید لیلا اردیبهشت فصل غریبی است...

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

چشمانش...

در تمام زندگی ام کسی مانند او با چشمانش با من حرف نزده.

مادرم با چشمانش زندگی می کند . این را همه ما می دانیم. چشمانش بیشتر از یک دو جفت است. هر لحظه که خیره شوی چیز تازه ای می یابی در آن بی آنکه قصدی برای اکتشافی نو در سر داشته باشی. چشمانش را همیشه پشت سرت می بینی انگار مدام دارد نگاهت می کند. چشمان مادرم همیشه در امتداد است.

نمی توان چیزی را از او پنهان کرد. مادرم صدایم را با همه قطع و وصل شدنها می فهمد. می فهمد غصه دارم، شادم ، عاشقم... مادرم گاهی از فرسنگها فاصله با کابوس من بیدار می شود نیمه های شب و صبحهای دلهره اش را با صدای من تسکین می دهد.

مادرم اما ترسش را پنهان می کند. می تواند همه نگرانی اش را در جیب بغلش بگذارد و کسی نفهمد . اما فرزندانش خوب می دانند چیزی را نمی شود از او پنهان کرد.

مریم انگار جوری که دارد راز سر به مهری را فاش می کند می گوید: مامان گفت که به تو نگیم. گفت تو نگرانش می شی ، زندگیتو می ذاری می ری پیشش... عملش ساده است ... آب مروارید دیگه...

تلفن را بر می دارم و شماره اش را می گیرم. چیزی از عمل نمی گوید تا من بگویم... فقط او می تواند آرام و بی صدا جوری که کسی نفهمد از عمل چشمانش بترسد!

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

نمی توانم زیبا نباشم...

نمی‌توانم زیبا نباشم
عشوه‌یی نباشم در تجلیِ جاودانه.

چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی‌ جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ‌ سُرباز خرام
باز نمی‌دارد.

چنان زیبایم من
که الله‌اکبر
وصفی‌ست ناگزیر
که از من می‌کنی.
زهری بی‌پاد زهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا می‌گوید.

ابلهامرداعدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.


احمد شاملو

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

قرارهایی که بیقرارند...

قرار می گذارم. پشت بندش نگاه می اندازم به دفترچه تقویمم. تقویمها محاصره ام کرده اند روی هر میز خانه ام یک تقویم نشسته روی یک دیوار هم آویزان به من نیشخند می زند. زمانم را نگه نمی دارم. برای رفتن همیشه وقت هست. اما این همه ساعت، این همه تقویم، این همه روز این را نمی فهمند. قرارهایم هم.

اتوبوس می رود. اس ام اس هم. خیابانهای هر روزه طویل می شوند و من همیشه دیر می رسم. بهار که می آید همه قرارهایم با تاخیرند از بس که خیابانهایش طویل است و تقویمهای نو به نو برایم خط و نشان می کشند.

املت با قارچ و یک میز زرد و لیوان آبی. خطهایی که تند می دوند. روزهایی که قرارهایت را هی چک می کنی بی آنکه رسیدنی در کار باشد. قرارهایی که فقط با خودت بستی. اما نمی رسی حتی به خودت هم! امان از این خیابانهای طویل.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

بعضی آدمها...

بعضی آدمها نیاز دارند بلند سوگواری کنند. بعضی آدمها رو به کمد لباسشان می ایستند؛ مدتها، شاید لباس مناسب برای عزا بیابند. بعضی آدمها تمام مسیر بارانی با خود مرور می کنند صدای نازنینی که دیگر ندارند را. بعضی آدمها وقتی کسی در آغوششان زار می زند، چیزی ندارند که بگویند. بعضی آدمها دوستانی دارند که بهار این سرزمین را نخواهند دید. بعضی آدمها که سنشان آنقدر نیست که مرگ را مزه کنند هی مواجه می شوند با آن و هی زهر می شود طعم دهانشان. بعضی آدمها ساعتها زیر باران بهاری قدم می زنند تا تلخی غروب جمعه شان را باران بشورد و ببرد. بعضی آدمها شب وقتی بر می گردند گزارش می نویسند اینجا با صدای بلند . بعضی آدمها...

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

سپیده ....

دلم بهار می خواهد. خانه ام بهار ندارد. کوچه ام بهار ندارد. خواستم گلدانی بخرم جایی در خانه بگذارم تا خانه ام بهار داشته باشد. حس کنم بهار مهمانم است زود می رود لامصب . زود می رود ...



دلم بهار می خواهد. بهاری که مرگ نداشته باشد. بهاری که صدای اشنایی که مرثیه مرگ بگوید برایت نداشته باشد. بهاری که تو با خیال راحت کفش کتانی به پا کنی و خیابانهایی که به استقبال اردیبهشت تمام قد ایستاده اند را نظاره کنی !



بهاری که سپیده داشته باشد و تو خیالت راحت باشد که هست! که صدای نازنینش را می شنوی! که قدمهایش این خیابان بهاری را طی می کند ! دلم بهار می خواهد بهاری که سپیده داشته باشد تا با آن انرژی سرشار برایت بگوید روایت زندگی پر دغدغه اش را! و تو هی ذوقش کنی، قربان صدقه اش بروی و از امتداد خودت خوشحال باشی.



دلم سپیده می خواهد. خانه ام سپیده ندارد. خیابانهای شهر سپیده ندارند. حتی این دنیای مجازی هم دیگر سپیده ندارد ...

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

روایتی از نوروز 89

خواب نمی دیدم سالها شبهایم کلافه تر از آن بود که خوابی را به یاد بیاورد. زمان زیادی است که خواب می بینم آنقدر که مرز بین خواب و بیداری ام نا پیداست که گاهی در بیداری هم خواب می بینم ...

نوروز 89 در خواب و بیداری بس طولانی در نوسان بود. 4 ماه برای فهمیدن زندگی آدمهایی که همه دارایی شان سر سنجاق است و با لباسی که بر تن دارند و آسمانی که با هر رنگش می سازند به استقبال هیچ می روند کافی نبود، بود! نمی دانم ! نمی دانم کافی بود یا نه اما ما تمام نوروز را با آدمهایی بودیم که سهمشان از زندگی را برداشته اند، برده اند در پارکی و با آتش و فندک و سورنگ و سر سنجاقی قسمت کرده اند و آنجا زندگی را معنایی دگر می دهند . معنایی که پر از تهی است .

ما 4 نفر بودیم که نوروزمان را با آدمهایی در انتها زندگی کردیم . آدمهایی که به جستجوی زندگی اند هنوز در حاشیه بیمار! ما روزهایی را به تصویر کشیدیم که از ظهر شروع می شد و تا صبح ادامه داشت . زهری که تلخی اش گلو را می سوزاند و پادزهری که نبود ، نیست. دوربین ما از میان این همه، زنی را روایت می کند که در این آخرین ایستگاه زندگی را زندگی می کند هر روز هر شب. دوربین ما قصه پسری را می گوید که تنها 12 سال دارد و زهر را فرو می دهد تا انتهای جانش. دوربین ما ... دوربین ما روایتهای بیشماری از آدمهایی دارد که از یاد رفته اند.

نوروز 89 در خواب و بیداری بس طولانی در نوسان بود. ما 4 نفر بودیم که نوروزمان را با آدمهایی در انتها زندگی کردیم. آنجا آدمهای زیادی بودند که به جستجوی زندگی اند هنوز.

و من دیشب بعد از عکس یادگاری، در خواب و بیداری مدام فکر می کردم کاش جایی زندگی را حراج می کردند ....