یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۳

روزمرگی2

خط آقای محمودی شبیه کارمندهای دهه 60 است امضایش هم. روی همه درخواستها نامش راکامل مینویسد و بعدش «ی» نام فامیلش را باد میکند بالای اسم و این می شود امضایش. صبحها مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف میرود. لابد برای اینکه من نگویم چرا فلان جا و بهمان جا کثیف است. آقای ر هم خودش را جمع میکند وقتی من قرار است از کنارش بگذرم. امروز وقتی سر اقای میم داد کشیدم فهمیدم من هم شدهام مثل همه آن قبلی ها. همه آن قبلیها که داد میکشیدند و اینطور همه فکر میکردند با آدم مهمی طرف هستند. همه آن قبلی‎ها که فقط خاطره‎ای از رفتنشان هست. من داد میکشم اما آدم مهم هیچ کس نیستم در اینجا. صبحها وضعیت ساده و سفیدی دارد و دستهام سرد و خشکند. شبها وقتی در را قفل میکنم، سنگینی تحمل ناپذیری است که به داد زدن ختم می‎شود. روزها صدای دستگاه‎‎ها می‎پیچد توی اتاق. من باید حواسم به همه چیز باشد و دو عدد گوش همیشه به شنیدن داشته باشم.

از امروز زنها زیاد شدند و کار من سخت شده است.

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۳

روزمرگی1

آقای محمودی می‌گوید بالاخره اینجا هم هوا ابری شد و بعد ادامه می‌دهد: اینجا فصل میانی نداره. صبح‌ها دستم سرد است و هیچ چیز گرمش نمی‌کند. دوست دارم برای همین دست‌های سرد یک داستانی سرهم کنم و برای کسی که دست‌هایم برایش مهم است، تعریف کنم. کسی که دست‌هایم برایش مهم باشد و این شکل جدید غیر پفی‌اش را دوست داشته باشد، ندارم. آقای چ هر روز صبح یک ماجرا دارد. بعضی صبح‌ها بغض می‌کند وقتی یاد پسر مریضش می‌افتد. یک روزهایی هم حتا می‌نشیند به گریه و همان لحظه آقای محمودی از پشت شیشه اشاره می‌کند که نیاز است بیاید تو یا نه. این صبح‌ها که حالم خوب نیست دلم می‌خواهد بغلش کنم. آقای محمودی هم پشت شیشه اشاره‌اش به همین است. می‌خواهد اگر لازم شد بیاید تو و آقای چ را که پسرش کم‌خونی حاد دارد و هر روز باید خونش عوض شود را بغل کند. دیروز گفتم: من رو ببین. من صدبرابر پسر تو حالم بد بود.
هوا ابری شده و هیچ چیزی نیست که به خودم وعده بدهم. توی شماره‌های تلفنم یک نقطه پشت اسم‌ها گذاشته بودم برای آدم‌های خاص. 4 نفر بودند. دیشب یک نون را از نقطه درآوردم. 2 هفته دیگر که نون دیگر زندگی برود، آن آدم‌ها می‌شوند دو نفر. همه آدم‌های مهم زندگی من. 

باید برای دست‌هایم دستکش بخرم. 

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۳

کاش این ماجرا به سر نیاید


زن گفته بود باورش سخت است. صبح‌های خیلی زود وقتی چشمهایم هنوز نور را حس نکردهاند، من آن را حس میکنم. پاها را کش و قوس میدهم و خودم را در آغوش میکشم. بعد مدام با این سئوال مواجه میشوم: آیا واقعیت دارد؟ واقعیت جایی در نقطه اتصال استخوانها بود که درد و ورم گرمش میکرد و من تمام این 14 سال برایش نقشههای زیادی کشیده بودم. زن سه بار دستش را کشید روی گودی‎ها و خمیدگی‎ها و آرام ضربه می‎زد. تنم روی تخت معنایی را به من و زن میداد که باورش سخت بود. من هر روز این 14 سال، درد و ورم و گرما را توی خیابان، توی خانه، توی آن پشت بام رو به کوچه داروخانه، با خودم میبردم. جوری پنهانش میکردم که هیچ کس نمی‌فهمید من قهرمان پوشالی این حجم دردم که از پس آن، لبخند روی لب‌هام جراحی شده است. زن با تردید چیزهایی توی پرونده‌ام نوشت و همانطور که لبخند می‌زد، عدد می‌داد. عددها همه این 14 سال معنا داشتند. از روزی 25 تا 3 که حالا فتح مرا نشان می‌دهد.
هر روز صبح روی شانه‎ام می‎زنم و میگویم: جنگجو؛ نبرد تمام شده، پرچم صلح بالا رفته و تو  حالا فاتح سالها درد و رنجی. فاتح روزهای سلامت ِ دوری که  هنوز به حقیقتش مشکوکی.
باورش سخت است اما من همه این سالها رویایش را می‌دیدم. رویای روزی که برای دختر نداشته‌ام می‌گویم روزهایی بود که تمام راه‌های انتهای این شهر را گشته بودم تا راحترین راه را برای تمام شدن پیدا کنم. دختر با تعجب نگاهم می‌کند و من با اعتماد به نفس بی‌نظیری ادامه می‌دهم: حالا همه آن روزهای درد گذشته است.