چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

دیر شد. می دانی شاید تقصیر من بود که بی صدا شکستنت را ندیدم. شاید تقصیر تو بود که بی صدا شکستی. شاید تقصیر هیچکداممان نبود. تقصیر این زمان و مکان لعنتی است که می گذارند دیر شود. دیرتر از آنکه قدر یک فنجان چای به هم نگاه کنیم و نترسیم از هم. دیرتر از آنکه پنجره های زندگی مان را که چهار طاق باز گذاشته ایم ، به روی هم بیاوریم.

دیر شد نازنین. انتظارت پشت درهایی که من نمی دانستم از صبوری ات فراتر رفت و من... من دیرکردنم را ندیدم، انتظارت را هم ندیدم. گمان کردم سببش چیز دیگری است یا ... تو هم ندیدی به چه اندازه انتظارت را انتظار کشیده بودم! آن نگاههای مضطربم را هم که نگران نبودنت بود را هم. اینکه به چه اندازه پشت پایت آب ریختم که برگردی و ... .

دیر شد رفیق. می دانم که این روزها هم دیر می شود. این بار شاید تقصیر توست که گوشت را به فریادهای من بسته ای و آن دردی که از نبودنت روحم را تسخیر کرده نمی بینی!

دیر می شود . باور کن زودتر از آنکه فکر کنی دیر می شود و آن وقت دیگر مجالی نمی ماند که به دنبال مقصر بگردیم! آن وقت دیگر عشقی نمی ماند که قسمتش کنیم. آن وقت دیگر...
دیر می شود. باور کن...

۳ نظر: