باید کم حرف بزنم و بگذارم مینا جلوی دوربین کاوه از زندگی اش بگوید. احمد کنار من بومش را به سمت مینا گرفته. مینا از همه چیز حرف می زند. می گوید من او را به یاد تو می اندازم. می گوید بعد از مرگت دیگر نتوانست دوام بیاورد در آن خوابگاه و آمد اینجا کنار فندک و آتش و کارتون و زیر سقف آسمان. می دانم تمام حقیقت را نمی گوید می دانم چشمان بغض آلود من این پیام را می دهد که بیشتر حرف بزند از تو. با بغض می پرسم: - فرشته دوست داشت؟ سرش را به نشان تایید تکان می دهد. اشکهایم می ریزند روی برآمدگی گونه ها و تمام صورتم را می پوشانند. در معذورات هیچ چشم خیره ای نمی مانند. گمان می کردم بعد از این همه روز تاب از تو شنیدن را دارم.
کاوه کات می دهد...
کاوه کات می دهد...
متاسفانه آن خانه در بند اهریمن گرفتار آمده است
پاسخحذفسلام...
پاسخحذفنفهمیدم.
پاسخحذفسال نو مبارک
حقیقت توی اشکهایش حل شده بود !
پاسخحذفحرفي براي نگفتن...
پاسخحذفچشم های خیره چه می فهمند دل تنگ رو...؟
پاسخحذفبهار طبیعت مبارک دوست خوبم
پاسخحذفدلتنگی را چه خوب میفهمم با اینکه نوشتی فروغ
پاسخحذففروغ عزیز هنوز نپذیرفتی که او دیگر نیست به خاطره های خوبش فکر کن .مرگ رفیق مرگ تلخیست میدانم...
پاسخحذفسال نو مبارک فروغ عزیز
پاسخحذف