پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

پارک شوش، مینا ، تو...

باید کم حرف بزنم و بگذارم مینا جلوی دوربین کاوه از زندگی اش بگوید. احمد کنار من بومش را به سمت مینا گرفته. مینا از همه چیز حرف می زند. می گوید من او را به یاد تو می اندازم. می گوید بعد از مرگت دیگر نتوانست دوام بیاورد در آن خوابگاه و آمد اینجا کنار فندک و آتش و کارتون و زیر سقف آسمان. می دانم تمام حقیقت را نمی گوید می دانم چشمان بغض آلود من این پیام را می دهد که بیشتر حرف بزند از تو. با بغض می پرسم: - فرشته دوست داشت؟ سرش را به نشان تایید تکان می دهد. اشکهایم می ریزند روی برآمدگی گونه ها و تمام صورتم را می پوشانند. در معذورات هیچ چشم خیره ای نمی مانند. گمان می کردم بعد از این همه روز تاب از تو شنیدن را دارم.
کاوه کات می دهد...

۱۰ نظر:

  1. متاسفانه آن خانه در بند اهریمن گرفتار آمده است

    پاسخحذف
  2. حقیقت توی اشکهایش حل شده بود !

    پاسخحذف
  3. چشم های خیره چه می فهمند دل تنگ رو...؟

    پاسخحذف
  4. بهار طبیعت مبارک دوست خوبم

    پاسخحذف
  5. دلتنگی را چه خوب میفهمم با اینکه نوشتی فروغ

    پاسخحذف
  6. فروغ عزیز هنوز نپذیرفتی که او دیگر نیست به خاطره های خوبش فکر کن .مرگ رفیق مرگ تلخیست میدانم...

    پاسخحذف