همان روز که داعش
اولین حملهاش را به تهران عملیاتی کرد، 5 عدد میخ کم داشتم تا نقاشیهایی که میم
خریده را بزنم بالای سرم و برایش بنویسم کارم تمام شد. غروب همان روز رفتم در
شلوغی محله جدید مغازهها را پیدا کردم و با مغازهدارها صحبت کردم تا مقایسه کنمشان
با محله قدیمی. برای من هیچ چیز تمام نشده و مدام بهانه خانهی قدیمیام را میگیرم؛
به صدای بچهها در راهرو غر میزنم و همسایهها را دوست ندارم.
بعد از اینکه فهمیدم
آقای ر نرفته برگشته به خانه قدیمی، بهانههایم بیشتر شده است. خودم را میبینم که
از پس این همه کار برآمده و خسته است و بهانه میگیرد. بعد از مدتها روزهای تنهایی
را اینجا سپری میکنم دخترک رفته است و میم سخت درگیر کارهایش است و اینطور است که
من وقت دارم در تنهایی خانه را دوست داشته
باشم و همسایهها را بشناسم، صدایشان را تشخیص دهم و تخیل کنم کدام زنش را دوست
ندارد و کدام خانه اش را چطور چیده است. همسایهها اصلا آرام نیستند، صدایشان شبیه
ترانههای همسایه بالایی یا تلوزیون ساعت شش همسایه بغلی خانه قدیمی نیست. صدای
بچههایی است که میآیند خانه مادربزرگشان و میخواهند همه چیز را خراب کنند.
پیرمردی هم هر شب با صدای بلند طول کوچه را میرود و به شخص ثالثی که معلوم نیست
کجاست میگوید حسابش را میرسم. هیچ کدام از اینها جدی نیست. من خانه را سر صبر میچینم
و مطمئنم ناامنی جوری دور است که دستش هرگز به تابلوهای مانده روی میزم نمیرسد
ولی در چند کیلومتری همینجا آدمها را میکشد و تابلوهای مانده روی میز هیچ وقت
روی دیوار نصب نمیشوند.