جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۳

میم

زن با صدای آرام با خودش چیزهایی تکرار می‌کند. من زیر دستش دراز کشیده‎ام و سوزنهایی توی دهانم است. توی دهنم قارقارکی است که صدایش من را یاد چیزهای سختی می‌اندازد. زن دستش نوازشگر است. من دستهای نوازشگر را خوب می‌شناسم. توی خانواده فقط مامان و یکی از خواهرها آن دستها را دارد و من. من دستهایم حتا وقتی از درد سفت و سنگینند هم نوازش دارند. دست‌های شین هم نوازشگرند. یک شب توی آشپزخانه، وقتی داشتم ظرفها را می‌شستم از پشت بغلم کرد و دستهایش را کشید به بازوهایم. دیر فهمیدم. زن سئوالهایی از من می‌پرسید که جوابش را خودش می‌دانست اما می‌خواست تائید مرا همراه کند. زن را چهارشنبه‌ها می‌بینم. دیدن زن از جمله‌ کارهای معناداریست که این روزها انجام می‌دهم. زن برای درد کشیدن من اصالت قائل است و دستهای نوازشگرش را گاهی می‌کشد به دستها و کنار صورتم. زن با لهجه‌ی خوبی از دندان‌های من می‌گوید. یادم باشد برای زن روزهای چهارشنبه گل بخرم.

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۳

...

امروز چهارشنبه نبود اما اتوبوس انقلاب را سوار شدم. یادت  نبود، نیست. ساحت دیگری را بی تو فتح کردم.

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۳

زندگی من 4

دلم می‌خواست با عکسش درد دل کنم. درد دل که نه، یکجور شکایت همراهش باشد که این چه وضعی است و چرا می‌خندی؟ و اینجا کجاست؟ و این حرفها. توی دلم مادری بود که می‌خواست با صدای بلند فرزندش را عاق کند اما نمی‌توانست. به قبل و بعدش فکر می‌کرد. به اینکه اگر الان بگویند حالش خوب نیست یا هر چی، چقدر ناراحت می‌شد. درد دل نکردم عوضش مدتی به عکس خیره ماندم. تمام امروز هم مینیمایز شده بود توی کامپیوتر. موقع خاموش کردن، به خودم گفتم تو دیوانه‌ای. میم رفته است زندان امروز. انتظار زیادی بود که به عکس توجه نکنم. وقت رفتن فایل کار زاگرس را باز کردم و عکسها را دیدم.خواستم به خودم دلداری بدهم که همه چیز سر جایش است و من دارم کار می‌کنم.
بیشتر از کار کردن، به رفتن فکر می‌کنم. به این که از این دفتر بروم یک جای دیگر.  موقع برگشت پسر راننده دوست داشت برای من از فوبیای مترو سوار شدن بگوید و من مدام به این فکر می‌کردم چقدر با این آدمها که رفته‌اند هر جا نشسته‌ام به حرف زدن که دلم می‌خواهد از این شهر بروم. اما نرفتم. ماندم. ماندم و آنها را بدرقه کرده‌ام. جاهایی حتا بدرقه‎ نکردم. کسی نیامد برای خداحافظی.
پوووف. همه‎ی مغازه‎داران این خیابان مرا می‎شناسند. نمی‎شود در خیابان اشک ریخت.

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

زندگی من 3

توری ِ پنجره‌ی تراس جنوبی، روز طوفان، پاره شد. دوست دارم اهمیتی ندهم. به پاره شدن توری و خاک نشسته روی همه چیز این خانه. اهمیت نمی‌دهم فقط وقت‌هایی که زیاد می‌مانم خانه یادم می‌افتد به چیزهایی که این خانه ندارد و چیزهایی که مرا پایبندش کرده. یکی‌اش می‌شود توری و این حجم خاک، دو تای دیگرش شاید آن نماهای بی قواره روبه رو و آن پرده‌ای که تازه دوختم و خودم قربان صدقه‌اش می‌روم. فهمیده‌ام بعضی شبها بیخود نگرانم. نگرانی‌‌ام دلیل ندارد. از شین می‌پرسم رابطه‌اش خوب است؟ نگران رابطه آدمهایی هستم که ربط مستقیمی به من دارند. می‌گوید: می‌ترسم دروغ باشد. نمی‌گویم نه اینطور نیست. به جایش می‌گویم احتمالن دروغ نیست. بعضی شبها نگران ِ شکاکی می‌شوم که یاد بعضی نفرات خوابش را به فنا می‌دهد. دکتر گفته بود همه اینها را باید رها کنی تا بتوانی بخوابی. خیلی چیزها را یاد گرفتم اما هنوز بلد نیستم چیزهای زیادی را رها کنم. 

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۳

3

فرنگیس خانوم توی دلم تمرینات زندگی‎اش را بلند بلند می‎خواند.هر وقت صدای غر من می‎پیچد توی سرسرا، صدایش را بلندتر می‎کند. فرنگیس خانوم همه جا یاداشت گذاشته است. به در آشپزخانه، به آب گرمکن دیواری، به آینه میز توالت، روی صندلی‎های دو نفره خالی حتا. یاداشت‎ها گاهی به من می‎خورند و او ریز می‎خندد. 
فرنگیس خانوم توی دلم برای خودش ایمیل می‎فرستد و پیام‎هایی را توی درفت جا می‎گذارد برای روز مبادای من. فرنگیس خانوم توی دلم روز مبادا ندارد. فرنگیس خانوم نامه‎های توی درفت را هیچ وقت نمی‎فرستد.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

زندگی من 2

الف روزهای ابری یاسمین لوی می‌گذارد اما صدای لوی به زور تا میز من می‌آید. در دفتر باز است و یاسمین لوی زن است و صدایش نباید بالا باشد. من گاهی جلوی برج دیده‌بانی نیمه‌کاره می‌ایستم و تویش را دید می‌زنم. کارگران دست از کار کشیدند. هیچ کس نیست که ساختمان نیمه کاره را تمام کند. روی خط آهن هم کسی کار نمی‌کند. از دور که نگاه می‌کنم احساس کوچکی می‌کنم. از روز اول برای این تل خاک رویا داشتم. کوچکم و این واقعیت تلخی است در مواقعی که آدمها هم کم هستند. میم گفته بود اینجا محله‌ی نماهای آجری است و من اضافه کرده بودم با درختهای مو. خانه‌های کنار ریلی که نیست، آجری نیستند. شبها نور ضعیفی می‌خورد به تل خاک و آدمهای زیادی روی آن می‌خوابند. اوایل زیاد به آن فکر می‌کردم اما حالا تنها احساس کوچکی می‌کنم. وقتی نزدیکش می‌شوم ناخوادآگاه دستهایم می‌رود سمت روسری. انگشتها را می‌برم سمت موها و بعد بخش خودآگاهم دست می‌کشد از موها.

روبه روی این تل خاک روزهای زیادی می‌ایستادم تا ماشین سوار شوم. راننده‌های زیادی بوق می‌زنند. یک راننده‌ی آشنا هم هست که پوزخند دارد. بی آنکه حرفی بزنم یا حرفی بزند، جایی که باید نگه می‌دارد. هر بار صدای ابی را بلندتر از قبل می‌کند. از زیر پل که دور می‌زند من چشم بر می‌گردانم که زیر پل را دید بزنم. زیر پل، جایی شبیه خط آهن است. آقای ب می‌گفت این جا وصل می‌شد به آن طرف بزرگراه. آن طرف بزرگراه یک میدان زیباست که من دیگر به آنجا نمی‌روم. نرفتنم هم ربطی به میم ندارد. آنجا را فقط باید در پاییز دید. آن وقت که رنگ درختها زرد شده و پیرمردها توی قهوه خانه به بیرون نگاه می‌کنند.