تهران باران نمیآید.
سین رفته است. حالا رفیق دور از من ِ مراقبی است که من هیچ کاری نمیتوانم برایش
انجام بدهم. اتی خانم گفته بود حالا رفتن دلتنگی ندارد. آن وقت آمریکا ینگه دنیا
بود و با آب و تاب ماجرای دور زدن مخابرات و تلگراف زدن به مادرش که کی و کجا و
کنار کدام تلفن بنشیند و همه جا ساکت و آرام که من صدای مادر را بشنوم را تعریف
کرد. آخرش هم صدای مادرش را نشنید. به تلفن رسیدند و شروع کردند به گریه کردن. سال
26 تهران، تلفن نداشت. آمریکا هم راهی به تهران نداشت جز فرودگاهی که 17 روز راه
بود. اما حالا من کلمهها را توی باکس آبی مینویسم و او آن طرف، با چند ساعت
تاخیر در طلوع خورشید، در لحظه جواب میدهد. خیلی وقتها کارها را با سین در میان
میگذارم و میپرسم چطور است؟ کجا میرود؟ میترسم برود از زندگیم. میترسم آنقدر
دور شویم که بعد از سلام استرس بگیریم از بیحرفی.
چند روز پیش خوانده
بودم که اینترنت ما را به هم نزدیکتر کرده است. اتی خانم میگوید تلفن آدمها را
به هم نزدیک کرده؛ صدای آدمها را بشنوی دیگر دلتنگشان نمیشوی. میگویم حالا که
میشود هم صدا و هم تصویر را با اینترنت داشت. میگوید ولی صدا مهمتر است؛ صدا جان
آدم است.