چیزهای زیادی گذشت و من اینجا ننوشتم. دفتر قرمزی هم
که خریده بودم این روزها را ثبت کنم، تبدیل به دفتر یاداشتهای یادگرفتنی بیخود
شده است. ایدهاش از روزی آمد که دفتر سالها پیشم را پیدا کردم. 27 ساله بودم و
همه چیزها ثبت شده بود. حالا مهم است ثبت شود؟ چه میشود که احساس میکنم وقتی
ردپایی از من نمانده یعنی از دست رفته؟ نمیدانم.
ردم در این خانه هم
نمیماند. خانم صاحبخانه میخواهد دیوار را رنگ کند. جای همه تابلوهای رنگارنگ، رد
رطوبت جا مانده از ریختن آب روی دیوار، نشان صندلی ننویی و ... همه تمام میشوند.
من میروم و بعد از من خانه را برای فروش آراسته میکنند. خانه آقای ر را هم. از
او هم بعد از این همه وقت هیچ نشانی نمیماند. همیشه فکر میکردم وقتی از این خانه
میروم که بعدش ویرانی باشد اما نیست. خانه بعد از من هست و هر صبح پرندههایش پشت
پنجره برای صاحب جدیدش آواز میخوانند. حسودیم میشود. به آن صاحبخانه که میآید
اینجا و قرار است خانه مسحورش کند حسودم. اینکه بعد از پنج سال تنها خودم و این
تکه پارههای زندگی را با خودم میبرم و بعدش در خاطرهی این خانه نیستم؛ اینکه
روابطمان تغییر میکند، رابطه من با خانه، رابطه من با همسایههای نازنینم که میشوند
همسایه سابق، در بهترین حالت اگر ببینمشان، غمگینم میکند.
دوست دارم به آدمهایی
که میآیند خانه را بپسندند و او را در تسخیر کارتنهای موز و روغن اویلا میبینند
بگویم این خانه اینطور نبود، اینطور نیست؛ آنطور سرسری نبینیدش. این خانه معجزه زندگی
من است که دارد تمام میشود.