یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۰

اسفند 1401

 

در درونم هیچ حس و ذوقی از بهار نیست. فکر می‌کنم مثل روزهای دیگر این شش ماه یک هفته می‌روم پیش مامان. حالا این بار زمین نفس کشیده و سر برآورده. چیزی در درونم عوض نمی‌شود. بیشتر از همیشه غمگینم و رنج هر روزه مامان فرسوده‌ام کرده.

مامان سبزه‌ها را سبز کرده و سفارش کرده حتما یک لباس نو داشته باشم. این دگرگونی زمین برایم اضطراب نبودن مامان را بیشتر می‌کند،  در دلم چند زن سیاه‌پوش نواجش می‌خوانند و من زیر لب زمزمه می‌کنم.