شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

چراغ ها را تو...

چراغ كه خاموش مي شد در دلم مي گفتم هنوز زود بود. شبهاي زيادي زود بود و من نمي فهميدم چرا. ديشب در تنهايي كس ديگر فهميدم چرا هميشه زود بود براي نديدن و ... .
انگارهميشه وقت كم است براي ماندن...

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

يك اعتراف ساده

مي توانستم جوري ديگر باشم. اين را دو شب است كه با خودم تكرار مي كنم. مي توانستم نه هاي بيشتري داشته باشم در زندگي ام. مي توانستم وجدان بيدار خيلي ها نباشم. مي توانستم كمتر وجدان درد بگيرم. مي توانستم براي كسي تب كنم كه برايم بميرد اما نكردم. هميشه همه چيز جور ديگري بود. هميشه من بودم كه اجازه دادم ناديده ام بگيرند، ‌به حسابم نياورند. تقصير من بود كه كمتر كسي قيافه گرفته و بد مرا به خاطر ندارد،‌كسي عصبانيتم را به ياد نمي آورد و يا... . من بودم كه كولي دادم و گذاشتم بگويند فروغ فرق مي كنه!‌ من با هيچ كس فرق ندارم. نه صبورترم نه با شعورتر و نه ... . من هيچ وي‍ژگي خاصي ندارم هيچ ويژگي اي كه توان تحمل رد شدن ديگران را داشته باشد اما سالها به ديگران اين پيام را دادم كه مي توانيد بي عذاب وجداني از من رد شويد. من به جاي نشان دادن عصبانيتم سالها ناراحت شدم از دستتان و بعدها در قضاوت وجدانم خودم را فراموش كردم. من مهربان و با معرفت نيستم. حتي خوب هم نيستم. اين همه برچسبهاي بازدارنده اي است كه سالها با آن خر شدم و ادامه دادم به تخريب خودم.

اين را دوشب است با خودم مي گويم: فروغ تو مي توانستي جور ديگه اي باشي؛ با خاصيت تر از ايني كه هستي. اما نبودي. نتيجه اش چي شد؟ يك فروغ داغون كه با عينك خودش به دنيا نگاه كرده و هميشه ضرر كرده است! يك تنهايي داغ خورده كه نمي تواند جور ديگري باشد.

اين است كه دو شب است با خودم مي گويم: «نگاه كن تو هيچ گاه پيش نرفتي؛ تو فرو رفتي!» اين نقطه شروع دردآور است و من اين درد را مديون همه دوستان خوبي هستم كه در يك سال اخير از من رد شدند و به روي خودشان نياوردند!!