پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

نوشتن ما را از فراموشی نجات می دهد

1.
مادرم كودكي هيچ كدام از ما را به خاطر ندارد. نمي داند كداممان سرخك گرفته بوديم كدام آبله مرغان! كداممان بيشتر گريه مي كرديم، کداممان شب بیداری داشتیم کداممان کمتر می خوابیدیم؛ کداممان لجباز بودیم، کداممان... مادرم حتی به یاد ندارد سر زایمان کداممان بیشتر اذیت شده، کدام بارداری اش بهتر بوده! حتی گاه از یاد می برد کداممان را چطور زایمان کرده است.
مادرم جوانی اش را به یاد ندارد. وقتی از او می پرسی چه می کرده، چیزی به یاد نمی آورد. همچنان که به یاد ندارد کودکی ما را جوانی خودش را هم به فراموشی سپرده است. جوانی اش، کودکی ما بود. ما 7 فرزندش.
من از کودکی ام، خستگی همیشه او را به یاد دارم با آن سارافون چهار خانه که بوی غذا می داد.
2.
به چهل سالگی اش نزدیک شده و این حس بالغ شدن همراه با پختگی 40 سالگی رهایش نمی کند. دو فرزندش مدرسه می روند صبح ها و عصرها به جان هم می افتند. یک بار برایم گفت هیچ چیز از 20 تا 30 سالگی اش را به یاد نمی اورد. انگار که اصلا زندگی نکرده باشد. هیچ کاری جز بزرگ کردن دختر و پسرش نکرده.
گفت خود آن روزهایش را گم کرده است. انگار آن سالها هرگز وجود نداشتند.
3.
فاطمه مرنیسی متنی دارد که زنان را به نوشتن ترغیب می کند. او می گوید:
«نوشتن را هر روز به کار برید. پوست شما به خاطر خاصیت عالی نوشتن از نو ساخته می شود! از لحظه­ای که بیدار می­شویم نوشتن فعالیت بافت­های سلولی را ارتقا می­دهد. با اولین علامتی که روی صفحه سفید کاغذ می­گذارید، کیسه­های زیر چشم­تان بلافاصله محو شده و پوست صورتتان از نو تازه می­شود و تا ظهر به بهترین حالت باقی می ماند. نوشتن با ترکیبات فعالش به بازسازی پوست کمک می­کند و در آخر روز خط صورت­تان کم­عمق­تر شده و چهره تان دوباره شاداب می­شود.
محکم جای خود را حفظ کنید، بخصوص قلمتان را محکم نگه دارید، زیرا کسانی هستند که می­خواهند آن را از شما بربایند! فراموش نکنید : نوشتن بهتر از کرم تقویت کننده پوست است.»

از صبح فکر می کنم به اینکه اگر مادرم جوانی اش را می نوشت اینقدر پیر می شد؟

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

تاریخ مرا از یاد برده است...

برف می بارد. تا دیر وقت قدم می زنم. برف نمی نشیند. رد پای من هم! من تاریخ ندارم. این 25 سالگی بی تاریخ من است. این هم خیابان های این شهر که نمی توانی بغضت را فریاد کنی.
من تاریخم را جایی جا گذاشتم مدتها پیش. زندگي ام ضرورتی داشت برای فراموشی. اين را ديشب فهميدم وقتی شادی از نامی می گفت که بعد از زمان زیادی یافته و چقدر خوشحال بود از این بابت. از دیشب به دنبال یک خاطره ام؛ یک خاطره از همین اسفند لعنتی. هیچ یادم نیامد. زیر این برف هم هر چه فکر کردم کجا؟ کی؟ چه؟ یادم نیامد.
من آدم بی تاریخم و این برای کسی که زندگی اش با تاریخ گره خورده دردناک است.