یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۳

روزمرگی (9)

مرد سرش پایین بود و با کلی خجالت گفت: چیز دیگه‌ای هم هست که می‌خوام بگم بهتون. من فکر کردم باز داستان سفته و چیزهایی شبیه به ان است. مرد داشت اعتراف می‌کرد دروغ گفته است و سواد ندارد. دلم می‌خواست لبخند جنس مامان را داشته باشم آن لحظه و به مرد رو به رویم که نصف دندانهای پایین و بالا را نداشت لبخند بزنم. اما همینطور زل زدم و بعد از آنکه کمی روی صندلی تکان خوردم گفتم بعد درباره‌اش حرف می‌زنیم. مامان و آقاجان نوبتی تلفن را توی دستانشان چرخاندند هر دو تا یک سئوال را پرسیدند که من کی می‌روم پس؟ من همه این روزها دلم توی آن خانه‌ی امن است؛ یک وقتی رویا می‌بافم که مثلا این جاده که هر روز می‌روم و می آیم به خانه مامان ختم می‌شد؛ به دمی زیره و زنجبیل روی بخاری و قربان صدقه رفتن‌های آقاجان.
سیم‌های اینترنت شهرک را دزدیده‌اند از سه‌شنبه پیش و ما هر روز به امید آنکه خرابی تمام شده باشد، قرارهای کاری می‌گذاریم که همه‌شان به بن‌بست می‌خورد. آقای میم سر ناهار می‌گفت کار معتادها و افغان‌هاست. از بس که توی شهرک ریخته‌اند. خانم ط با سر تائید کرد. خانم ط و آقای میم هنوز با هم قهرند و من هم دیگر تلاشی برای آشتی دادنشان نمی‌کنم.
ته تلفن آقاجان تلفن را از دست مامان کشید، صدایش را آرام کرد و گفت: بابا چیزی لازم نداری؟ دلم می‌خواست بگویم فردا روز مهمی در زندگی من است و من آغوش شماها را کم دارم؛ نگفتم. صدایم را ارامتر کردم و گفتم: نه بابا همه چی هست.


شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۳

روزمرگی (8)

خانم ص صدایش بلند است. یعنی بلند نیست هیاهوی الکی دارد. بلند سلام می‌کند؛ بلند خداحافظی می‌کند؛ با صدای بلند راه می‌رود؛ با صدای بلند تشکر می‌کند، با صدای بلند توی راهرو آقای محمودی را صدا می‌کند. من از خانم ص نمی‌ترسم. آدم‌های زیادی اینجا هستند که از او می‌ترسند. از اینکه نامشان را خراب کند. فهمیدم من از هیج کس در اینجا نمی‌ترسم. به طور کل هیچ وقت توی کار از کسی نترسیدم که برود کاری پشت سرم انجام دهد. سین می‌گوید شاید چون موقعیت‌های شغلی مهم نبوده برایت یا از دست دادنشان برایت سخت نبوده است. آقای میم می‌گوید لحنم بد است و همانطور که داشت این را می گفت ادایم را در آورد. خیلی جدی. آنقدر شوک شده بودم که حتا واکنشی هم نتوانستم نشان بدهم. سگ وحشی درونم را بستم که صدایش در نیاید.
دیگر آنقدرها چابک نیستم و از دیدن پله ذوق نمی‌کنم. سعی می‌کنم به خودم دلداری بدهم که به خاطر هواست. هوا سنگین است و من بعضی شبها حس می‌کنم نفس کم می‌آورم. چطور آن همه دود می‌کردم؟ چطور ریه هایم دوام می‌آورد؟
زن مناسک‌گرای درونم دارد با خودش کلنجار می‌رود برای دو روز و شب مهم این هفته. جمعه دلم می‌خواست کا را هی بغل کنم و بگویم نمی‌دانی چقدر حس خوب می‌دهی به من وقتی اینقدر در همه جا هستم، اینکه نامم همه جا آمده و تو همه جا مرا دیده‌ای. نگفتم عوضش مدام قربان همه چیز رفتم. همه چیزهایی که مرا به این فیلم پیوند می‌دهد.
ر گفت فکر نمی‌کردم بیشتر از یک ماه اینجا دوام بیاوری. توی لحنش تحسین نبود. توی لحنش یک فحش خاک برسری بود که هر چه سرت بیاید ادامه می‌دهی. آفتاب چشمم را نشانه گرفته بود. نگاهش نکردم.

توی دلم زن عزادار دارد به رخت گلدار بعد از عزا فکر می‌کند؛ به گل داوودی هفت پر که توی تراسش گل بدهد. 

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۳

روزمرگی (7)

زن توی باشگاه داشت می‌رقصید. زنها دوره‌اش کرده بودم. روی دامنش پولکهای درشت داشت با سکه‌هایی که آویزان بود ته دامن. صدایش افتاده بود توی سرم. زن کمرش را پیچ و تاب می‌داد. من توی آینه خودم را دیدم که نمی‌تواند کمر را بپیچاند. دارم وزن اضافه می‌کنم و شکم و کمرم  فرو نمی‌روند. زن دیگری با صدای دهه سی می‌خواند: این کمره یا فنره...
دیشب بعد از مدتها دست راستم درد گرفت. درد آشنای 15 ساله. ترسیده بودم. مثل وقتهایی که از دیدن سگ می‌ترسیدم از فکر کردن به بازگشت دوباره درد، قلبم رفته بود روی دور تند. صبر کردم روی دستها و فکر کردم اگر برگردد چه می‌شود؟ توی تاریکی اتاق زل زدم به رد  نور خیابان روی تنم. تنم دارد توی پوست جدیدش آرام می‌گیرد. اگر دردها باز حمله کنند من بی‌دفاعتر از همیشه‌ام. همین می‌ترساندم. به ف گفتم من با ترس‌هایم مواجه می‌شوم. دروغ گفتم. همیشه اینطور نبوده. خیلی وقتها فرار کردم و یا مثل حالا از فکر کردن به ترس هم ترسیده‌ام. دلم می‌خواهد غیر از بازگشت آدمهای رفته، به هیچ بازگشتی فکر نکنم. بازگشت روی دیگر فرار است.
آقای الف را دوست ندارم. آقای الف زل می‌زند توی چشمهایم و جوابهای من قانع‌اش نمی‌کند. دلش می‌خواهد لاس بزند. از اولین بار همینطور بود. فقط آقای الف نیست. امروز صبح وقتی تک تک مردهای سرویس را جابه‌جا می‌کردم فهمیدم خیلی‌هایشان را دوست ندارم. این همه طلب‌کار‌ بودنشان روی اعصابم است. آقای الف از صبح توی خط رنگ آواز می‌خواند. به زیر پنجره‌ی اتاق من که رسیده بود، صدایش را بلندتر می‌شنیدم: «عزیز رفته سفر کی بر می‌گردی» برنمی‌گردد. آدم‌های رفته‌ برنمی‌گردند؛ باید مدام به خودم بگویم درد هم برنمی‌گردد دیگر.

تصورش هم سخت بود بین این همه تبعیض بتوانم دوام بیاورم. د گفت چه خوب که دوام می‌آوری. راه دیگری دارم؟ این سئوال این روزها مدام توی سرم می‌چرخد.

روزمرگی (6)

خانم میم گفت که آیا می‌تواند فضولی کوچولویی بکند؟ من گفتم بله حتما. دقیقا منظورم این بود چه با شعور هستی که پرسیدی و پشت سرم راه نمی‌افتی از این و آن بپرسی. پرسیده بود چند سالم است. من مثل همه‌ی آدمهایی که می‌خواهند ادای بامزگی دربیاورند گفتم: چند به نظر می‌رسم؟ او هم گذاشت توی کاسه‌ام که سی و چهار سال مثلا. گفت پخته‌ای. دیگر خراب شده بود. از صبح گیج بودم. لبخندم قحطی آمده بود. بعدش تا غروب هر بار از کنار اتاقم رد شد، لبخند آشنایی زده بود با خجالت اینکه چرا سنت را زیاد گفتم. خواستم بگویم بیشتر از سی و چهار سال زندگی کردم؛ نگفتم. حتا لبخند هم نزدم. پرینت‌ها را جمع کردم و رفتم بیرون. مامان زنگ نمی‌زند. مامان شماره‌ی موبایلم را بعد از این همه سال از بر نکرده و هر بار بهانه‌ای از این جنس دارد. امروز دلم برای خانه‌ی مامان لک زده بود. توی جاده باران بود و من آنقدر هوایی خانه شده بودم که اعجاز کلمه نتوانست مرا فریب دهد.
خانم ط امروز توی بغلم گریه کرد. همان اول صبح. رفته بودم توی اتاقش تسلیت. قبلش رفتم سراغ آقای میم که با هم برویم و اینطور با خانم ط آشتی‌شان داده باشم. 20 سال از من بزرگتر است و من به اندازه‌‌ی کافی قدرت نداشتم راضی‌اش کنم. از دستش عصبانی بودم و در را محکم بستم. پشتم چیزی گفت اما توجهی نکردم. توی راه برگشت خانه زنجبیل خریدم و چای زنجبیل دم کردم. خسته‌ام. زیاد خسته‌ام. از کارهای پذیرفته؛ از آدم‌هایی که هر روز می‌بینمشان؛ از کارهایی که نکردم و فکر می‌کنم باید بکنم؛ حتا از این همه له له زدن برای زندگی هم خسته‌ام. دلم می‌خواهد یکی خیلی جدی بزند روی شانه‌ام و بگوید هیچ چیز جدی و مهمی غیر از خودت نیست. رهایش کن.
گمان می‌کردم کسی اینجا را نمی‌خواند. دیروز بعد از زخم نوشتن سه نفر گفتند خوب باش. خوب باش فروغ. نگرانی‌ای نیست. تنها این روزها فکر می‌کنم اگر اینجا از خودم رد نگذارم دیگر وجود نخواهم داشت و دفن می‌شوم. پس مجبورم حتا اگر تلخ، بنویسم. نوشتن هیچ وقت به اندازه حالا، برایم نجات نبوده است.


دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳

روزمرگی (5)

آقای محمودی گفته بود حتما زخم را بیند تا زودتر خوب شود. فقط او حواسش به زخم بود. آن غروب که داشتم تند وسایل را جابه جا می‌کردم دستم ماند لای تیزی کمد قراضه‌ی اتاقم. تا خانه و تا دو روز بعد، وقت و بی‌وقت خون می‌آمد. همه‌ی این دو روز یک دل سیر به جای خالی‌اش نگاه کردم. جای خالی‌اش روی دستهایم حتا. یکی از راه‌های کنترل نکردن خودم همین بود. اینکه هر وقت که دلم بخواهد به او فکر کنم و حتا فکر کنم باز هم برایش نامه بنویسم.  نامه‌های قبلی را هم دانه دانه خواندم. الف گفته بود خوش به حالت که تنهایی و بعد بغضی که نتوانست قورت بدهد، ترکید. افتاد توی بغلم و زار زد. اتفاق بدیست که آرایشگرتان توی بغلتان گریه کند. این یعنی هیچ جای این شهر، جای شادی نیست. حتا توی باشگاه هم زن بغض داشت و منتظر بود که من پا بدهم. من هیچ چیز نپرسیدم. حوصله نداشتم بغلش کنم و بگویم درست می‌شود. آدمهای بی‌ربط زیادی برایم از شخصی‌ترین لحظات زندگی‌شان گفتند و بعد زدند زیر گریه و یا خواستند که من دلداریشان بدهم. الف هم توی راه برگشت وقتی تنها شدیم شروع کرد به حرف زدن و هر چند دقیقه تاکید می‌کرد: چرا اینو گفتم؟ چرا دارم این حرفها رو به تو می‌زنم. نگفتم من عادت دارم به شنیدن حرف‌هایی که ربطی به من ندارند.
بالاخره بخاری‌ها را نصب کردند. مادربزرگ خانم ط مرده است و فردا که با اتاق سرد مواجه شود حتما فاتحه همه را خواهد خواند. این را آقای محمودی آرام به من گفت. وقتی که گفتم این بخاری‌های بی‌دودکش، سردرد می‌آورد. جوابش بی‌ربط بود اما معلوم بود که از فردا می‌ترسد. من هم از فردا می‌ترسم. هر روز که تمام می‌شود از غم فردایش می‌ترسم.
مرد گفته بود دستبند به دستت نبند؛ دستت تنبل می‌شود. آمدم بگویم دستهایم بیشتر از آنکه تنبل باشند، تنهایند که به زخم اشاره کرد و گفت زخم تازه را باید ببندی تا چرک نکند. خواستم بپرسم زخم کهنه را باید چه کرد؟ زخم چرک کرده‌ای که بعد از چند ماه عفونت کرده چی؟ لبخند زدم و گفتم زخم، تازه نیست..


چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳

روزمرگی (4)

صبحها من و خانم سلیمانی توی راهرو همدیگر را می‌بینیم. از میان همه‌ی آدم‌های این ساختمان، فقط من و او هر روز صبح خیلی زود خانه را ترک می‌کنیم. هنوز سپیده سر نزده که من توی راهرو مجبورم لبخند بزنم. آن صبحی که همه چیز یکباره حمله کرده بود من توی پاگرد طبقه سوم تعلل کردم که برود و من مجبور نشوم لبخند زوری بزنم. بعد وقتی فکر کردم رفته سرک کشیدم و دیدم او هم تعلل کرده تا من بیایم و سلام صبحمان را داشته باشیم. تسلیم شدم اما توی چشم‌هایش نگاه نکردم. جلویم را گرفت و پرسید: خوبی؟
چند روز مدام با انتقادهایی از جنس دستشویی مواجهم. اولش برایم شوخی بود اما خانم ط گفت که شوهرش کارخانه را به آتش می‌کشد و خانم ص هم سخنرانی در دلیل جدایی دستشویی زنانه و مردانه با رسم شکل انجام داد. همه چیز به همین اندازه مسخره و جدی است و من مدام باید به همه تذکر بدهم که توی دستشویی، راهرو، غذاخوری، سرویس و ... چه کارهایی خلاف عادات زندگی آدمیست که در اینجا کار می‌کند. خانم الف می‌گوید ولع دارم برای زندگی. اینطور نباید خودم را بکشم و کار کنم. بعد تاکید کرد: دوام نمی‌آوری. زیاد بر خودم کنترل دارم. روزهایم فشرده میان برنامه‌های رنگارنگی است که خودم برای خودم تدارک دیدم تا کمتر با فقدان چشم تو چشم باشم. سین هم چیزهایی شبیه به همین گفت. باز خودم را دیدم که از بالا دارد همه را متقاعد می‌کند: نه اینجور نیست. اما می‌داند بدتر از این است. صبح، هر صبح مرثیه‌ای تکرار ناشدنی است و من فکر می‌کنم اگر فردا برنامه‌ی سفت و سختری بسته باشم همه چیز بهتر است و می‌توانم ادامه بدهم.

دلم می‌خواهد برای همه تعریف کنم حالم خوش نیست. حالم آنقدر خوب نیست که بتوانم خودم را بکِشم. فقط فرقش این است که حالا بهتر از همیشه میتوانم این کار را بکنم.

شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۳

تو به مرگ کوچه سرخوش


آخر همه قصه
هایی که نوشته بودم جاهای سخت و سنگینی بود که من از اتمامشان میترسیدم. از همان قصهای که در سیزده سالکی نوشته بودم و جایزه بهترین داستان شهر را گرفت و برایش یک ساعت زنگدار جایزه داده بودند تا همین داستانهای مفتی که حالا مینویسم. 
مشکل تنها داستانها و قصهها و رابطه‌ی من با آنها نبود. بعدها فهمیدم تمام شدن جایی است که من تنگی نفس میگیرم. سین گفت کمتر کسی در دنیا هست که تمام شدن برایش اتفاق راحتی باشد. اتفاق راحت برای من شروع است. تا قبل از شروع او اینطور فکر میکردم. جایی دارم برای ته مانده چیزهایی که از همه رابطههای ناتمام و داستانهای ننوشته انبار کردهام تویش که با هیچ فنگ شویی دور ریخته نمیشود. شروع او را گذاشته‌ام روی همه چیز که فکر کنم. به سین گفتم این همه ماه شد اما من هر روز میبینمش. امروز حتا اسمش را سرچ کردم تا عکسش را از نزدیک دیده باشم. کار نابودی است اما جوابی برایش ندارم. باید چیزهایی را تغییر دهم مثلا اینکه تمام کنم؛ اما تمام کردن سختترین کار است برای من. حتا توی داستانها هم چیزی جز این نبوده. در آن داستان سیزده سالگی هم من ایده‌ای برای تمام کردن نداشتم. هنوز همان استراتژی را به کار می‌برم. به خودم وعده میدهم که اینطور نمیماند تا ابد، تمام میشود. اما میدانم این خود به تعویق انداختن تمام شدن است.
صدایی در درونم هر روز صبح به من حمله میکند و با صدای بلند میگوید: نقطه پایان را بگذار و من به جای گوش دادن به او، آرزو میکنم آقای همسایه پیچ صدای رادیواش را بپیچاند.


پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳

روزمرگی 3

روی برگه ها هنوز اسمم را کامل نمی‌نویسم. انگار که با خودم هم در مذاکره باشم که آیا درست هست یا نه. حالا خانم الف همدمم شده و عصرهایی که سرویسمان یکی است من ذوق دارم که با او درباره چه چیزهایی قرار است حرف بزنم. معادلاتی هست که من از آن بی‌خبرم و هر بار انگار که از راز جدید پرده برداشته می‌شود، مبهوت آدم‌ها و اخلاقیات پوسیده می‌شوم و خودم را گم می‌کنم. دیشب مچ خودم را گرفتم وقتی داشتم خودم را خرج چیزهای بیهوده می‌کردم. خانم الف این اصطلاح را به کار می‌برد و بعدش می‌گوید هر کدام یک قری دارند. به همکارها می‌گوید. هر کدام یک قری دارند و من رقاص ماهری نیستم که با قرشان هماهنگ شوم.

خانه آرام و رهاست. انگار از هیچ کدام از آن طوفانهای سهمگین آغوش و بوسه نگذشته باشد. همانطور ایستاده رو به بزرگراه و من هر شب تنها چراغش را روشن می‌دارم. خودم را نباخته‌ام. هنوز همه چیز جریان دارد.

پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۳

تموم جاده‎ها رو دوره کردم

به سین گفتم برایم گل بکارد. سه تا گلدان که لاشه‎ی گل‎های خشک شده را از تویش درآورده بودم، گذاشتم توی نایلون مشکی و دادم دستش موقع رفتن. دلم خواست به الف هم بگویم که جای این همه لاشهی گلدان، گل تازه برایم بیاورد. گلهای توی بالکن تکان نمی‎خورند. همانطور که در داغ تابستان این خانه مانده‎اند. باورشان نشده پاییز آمده. توی دلشان بهانه است که همانطور رو به خیابان بمانند. من باید برایشان جای جدید درست کنم. باید دستهایم را پناه سرما کنم. گوشه‎های پناهگاه را جمع کردم. دیگر این پناهگاه گوشه نمی‎خواهد. باید فضاها را یکدست کنم. به جای گوشه‎ها که جای امنِ غم بود، حالا گلدان گذاشتم و پنجشنبه‎ها به جای خالی‎شان بی‎اهمیت می‎شوم.

زن سی سالهی آرامی شده‎ام که هنوز می‎تواند فرجِ بعد از شدت خودش باشد. در پناهگاه را بسته‎ام اما دستهام گرم نمی‎شود. به خانم «ه»گفتم نوک انگشتهای او هم همانطور سرد می‎ماند؟ گفت به خاطر عصبهاست. 

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

قصه‎ی من و غمِ تو

سین گفت:  «آدمها زیاد برات مهمند.» هنوز جمله‎اش تمام نشده بود، خودم را می‎دیدم در حال استدلال آوردن اینکه نه اینطور نیست و این حرفها. فردای روزی که از فرودگاه برگشتم، به همه رفته‎ها فکر کردم. سعی کردم یک نشانه برای مهمترینشان بگذارم اما به در بسته خوردم.  دقیقا یک سال پیش تمام شده بود و من داشتم یک نمایش مضحک را ادامه می‎دادم. قبلی هم همینطور بود. همهی مهم‎ها همینطور بودند. حالا نشانه‎هام به «عزیز» و «جان» ختم می‎شود. به چند جمله سرد و خشک از روی ادب و احترام و این حرفها.

همهی استدلالها توی سرم به این رسیده بود که  همهی مهم‎ها مدتها قبل از آنکه بروند، از من رفته بودند. همینقدر تلخ.