مرد سرش
پایین بود و با کلی خجالت گفت: چیز دیگهای هم هست که میخوام بگم بهتون. من فکر
کردم باز داستان سفته و چیزهایی شبیه به ان است. مرد داشت اعتراف میکرد دروغ گفته
است و سواد ندارد. دلم میخواست لبخند جنس مامان را داشته باشم آن لحظه و به مرد
رو به رویم که نصف دندانهای پایین و بالا را نداشت لبخند بزنم. اما همینطور زل زدم
و بعد از آنکه کمی روی صندلی تکان خوردم گفتم بعد دربارهاش حرف میزنیم. مامان و
آقاجان نوبتی تلفن را توی دستانشان چرخاندند هر دو تا یک سئوال را پرسیدند که من
کی میروم پس؟ من همه این روزها دلم توی آن خانهی امن است؛ یک وقتی رویا میبافم
که مثلا این جاده که هر روز میروم و می آیم به خانه مامان ختم میشد؛ به دمی زیره
و زنجبیل روی بخاری و قربان صدقه رفتنهای آقاجان.
سیمهای
اینترنت شهرک را دزدیدهاند از سهشنبه پیش و ما هر روز به امید آنکه خرابی تمام
شده باشد، قرارهای کاری میگذاریم که همهشان به بنبست میخورد. آقای میم سر
ناهار میگفت کار معتادها و افغانهاست. از بس که توی شهرک ریختهاند. خانم ط با
سر تائید کرد. خانم ط و آقای میم هنوز با هم قهرند و من هم دیگر تلاشی برای آشتی
دادنشان نمیکنم.
ته تلفن
آقاجان تلفن را از دست مامان کشید، صدایش را آرام کرد و گفت: بابا چیزی لازم
نداری؟ دلم میخواست بگویم فردا روز مهمی در زندگی من است و من آغوش شماها را کم
دارم؛ نگفتم. صدایم را ارامتر کردم و گفتم: نه بابا همه چی هست.