چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

...

کلافه ام. تمام روز . گوشهایم کم می شنوند. حرف زدن کمتر از آن! گوشم به سخنران و حرفهای جذابش نیست تمام که می شود می زنم به خیابان و غبار و گردو خاک و ... .
می رسم خانه می افتم به جان سرامیک و ظرفها و فرش و ... . دریا دادور بلند می خواند : ... یاد من کن...
ناگهان انرژی ام تمام می شود می نشینم رو به آینه. رد گذر دو ساله روی صورتم بدجوری تو ذوق می زند.
یاد من کنی یا نکنی امروز نیمه اردیبهشت بود ...

۲ نظر: