یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۴

رفتن بهانه است

توی همه کشوها گشتم که نشانه‌ای نداشته باشم. توی همه کمدها را، توی یخچال و میان همه برگه‌های هرز و فولدرهای بی‌خاصیت. چشمم در چشم‌خانه می‌سوزد. دستهایم را نوازش می‌کنم، دلم را هم. اصلا باید تمام تنم را نوازش کنم. زن از صبح بهانه گرفته بود؛ درست مثل فریبای سه سال پیش. بعد گفت مرد او را آزار داده همه ان روزها که دلش نمی‌خواست تنها باشد. خلع سلاح شدم. تیر آخر انگار بوده باشد. تیر آخری که همه گه‌ و کثافت اینجا را تمام کرد. می‌روم؛ پشت سرم را نگاه نمی‌اندازم. دلم می‌خواهد دیگر پشت سرم را نگاه نکنم. دلم می‌خواهد همه روزهای سیاه اینجا را تمام کنم و یک نقطه پشتش بگذارم. 
روزهای خوب را نشان کرده‎ام.

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۴

ای کاشکی در خوابمی

در آینه خودم را نشناختم. هر چه فکر کردم یادم نیامد از کی اینقدر نسبت به خودم بیرحم شدم.