شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

يك گزارش ساده

در كتابخانه مركزي دانشگاه نشسته ام. صفحه تير و تاري روي مانيتور مقاله اي از يك نشريه 80 سال پيش است كه دارد از رضاشاه تقدير و تشكر مي كند. من محو آن مقاله و در حال كلنجار رفتن با كلمات در هم و ناخوانا هستم كه اس ام اسي از خبرگزاري برنا برايم مي آيد :
”رئيس جمهور در ميان استقبال پرشور دانشجويان وارد دانشگاه تهران شد..“
چند دقيقه بعد دانشگاه پر مي شود از صداي مرگ بر ديكتاتور و الله اكبر و ...
مي روم به دنبال صدا . باران مي آيد ريز و درشت. زير باران با صدا همنوايي مي كنم. در اصلي دانشگاه بسته است. نگهبانش از درخت توت مي چيند و مي خورد تا بچه ها كه برسند آماده تر باشد اما انگار هيچ كس آماده نيست!
مي روم خيابان انقلاب آن جا سربازهايي با باتوم راه مي روند. خيابان را نمي بندند. خانمي با تعجب مي گويد: عجيبه چرا خيابونو نبستن! من لبخند مي زنم و مي روم سمت آزادي. فلافل فروشي سخت دارد سفارش سربازها را آماده مي كند. 20 تا فلافل براي سربازهايي كه با باتوم رو به دانشگاه راه مي روند.
صداي بچه ها مي آيد: دانشجو‏ ، كارگر، اتحاد اتحاد...
بوق ماشين و صداي كف . سوت ...
كسي پشت سرم مي گفت: كاش وزارت كار تو ميدون انقلاب بود

۳ نظر: