یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۹

زمان گذشت

 

دلم می‌خواست انقدر هنوز مهم بود که بگویم خانه‌ای که سه سال تمام برایش نقشه کشیدیم که خانه رویاییمان باشد را دارند خراب می‌کنند. اتاقی که برای من بود را خراب کردند و دیوارهای اتاق تو هنوز سالم است و معماری‌اش آنقدرها هم که فکر می‌کردیم معجزه نبود. حیاط پشتی‌اش را هم دیدم برای رویاهایمان کوچک بود. از ماشین پیاده شدم و به کارگران نگاه کردم که داشتند خانه را خراب می‌کردند. ما برای همه اتاق‌ها نقشه کشیده بودیم اما ما نابود شده و دیگر هیچ از آن عشقی که خانه‌های شهر را رویایی می‌کرد نمانده. دلم می‌خواست هنوز آنقدر مهم بود که بگویم کارگران احمدکایا گوش می‌دادند و آجر رویاهایمان را پرت می‌کردند توی خیابان. اما زمان گذشت و هیچ چیز هیچ وقت به گذشته برنمی‌گردد.

جمعه، دی ۱۲، ۱۳۹۹

قصه‌ی زنی که لب نداشت.

 

خیابان‌ها بوی زمستان کثیف تهران را می‌دهد. درختها دیگر برگی ندارند و سوز سرما دستهایم را سِر می‌کند. هنوز بعد از تزریق دست چپم، ورمش بیشتر از حد معمول است. تا جای ممکن نوبت دکتر را به تاخیر انداخته‌ام و مواجه‌ام را با ناکارامدی درمان‌ها. شبها خواب می‌بینم دست ندارم و نمی‌توانم امتحانم را بنویسم و مامان دلداریم می‌دهد با اینکه همه که نباید باسواد باشند. شبها خواب مامان را می‌بینم و سعی می‌کنم با جزئیات خواب را به یاد داشته باشم. دلم می‌خواهد مامان را فریز کنم که همیشه باشد. همیشه مرا دلداری بدهد و بگوید تقدیر اینطور بوده.

 آ می‌گوید پسرک را به یاد نمی‌آوری؟ من نمی‌توانم فکر کنم و چهره‌ی نازنین بچه سیزده ساله‌ای را به یاد بیاورم که دلش می‌خواست باسواد بشود اما کار داشت و عمرش به دنیا نبود. چون کرونا بچه‌هایی که کار دارند را می‌تواند بکشد. واو می‌گوید ما که بچه سیزده ساله زیاد نداشتیم باید یادت بیاد. توی سر من همه بچه‌ها یک چهره دارند. همه دلشان می‌خواست باسواد باشند و از دیدن دکتر می‌ترسیدند. می‌گویم جنازه را کاش ببرند سردخانه. اما حرفم را می‌خورم. پول نیست. آنها مهاجرند. اجازه دفن هم باید با واسطه باشد. فکر می‌کنم ریه‌های بچه حتما سفید سفید بود و دستهایش کبود. چهر‌ه‌اش را تصور می‌کنم. به واو می‌گویم بچه‌ها همه یک چهره دارند. دلشان می‌خواست باسواد باشند و بخندند و بازی کنند.

صدای تلوزیون خانه مامان و اقاجان بلند است. مامان صدای گریه‌های مرا از پشت تلفن نمی‌شنود. می‌گوید دستهایت را ببند توی سرما. نمی‌داند دلم چقدر سرد است. نمی‌داند سردی دلم دستهایم را سِر کرده است. نمی‌داند چهره‌ی زیبای پسر سیزده‌ساله‌ای که دیشب مُرد را به یاد نمی‌آورم و دلم می‌خواهد او را فریز کنم که همیشه باشد و مرا دلداری بدهد و بگوید باید زنده بمانی.