سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

من اعتراف می کنم...

همه چیز به سردی یک صبح زندگی بی هدفی شبیه است که معلق میان خودت و همه ایستاده ای. منتظر نیستی کسی برایت دست بزند، تشویق معنایی ندارد میان این ماندن و رفتن.

بریدن جسارت می خواست! نداشتم. هیچ وقت. برای همین است که معلقم و قرار است در این تعلیق زندگی کنم. خوش به حالت که انتخاب کردی. می دانی آدم گاهی کسی را دوست دارد که دقیقا چیزی هست که خودش نیست! کاری می ­کند که خوش نکرده است هرگز. کسی که طغیان می­کند و می­ شود تبلور نیمه سرکوب شده تو. نیمه­ای که دوستتر می ­داشتیش اگر طغیان می ­کرد. من طغیان نکردم. منتظر ماندم آنقدر که به قول فروغ یاسم از صبوری روحم وسیعتر شد و حالا تنها دارم به ادامه دادن ادامه می دهم و می دوم که نبینم این راه چه بر سرم هوار کرده است.
طغیان جسارت می خواست! تو داشتی! من اما همینطور سالهاست معلق این میان ایستاده ام.

یک عمر اعتراف نکردم تا حاشیه بودنم را انکار کنم و حالا بعد از سالیان رو به این همه چشم باید اعتراف کنم. آن
من ِ من که طغیان نکرد و ایستاد حالا به تماشای خود می نشیند و این بار به حرفهای خودش گوش میدهد!
این روزها بدجوری تنم درد این اعتراف را دارد...

۲ نظر:

  1. آفرین با این قالب ...
    من هم جسارت ندارم . یک دختری که جسارت دارد و میخواهد طغیان کند مدت هاست در من به در و دیوار می کوبد ....

    پاسخحذف
  2. راستی قالبت هم خیلی توپ شده...ناگار نوشته هات یه رنگ جوندارتری گرفته دختر!

    پاسخحذف