جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۲

آی آدمای مرده، ترس دلاتون رو برده...

نون پرسیده بود: برای خودت چه کردی؟ خودش جواب داد: هیچ. صدایش هنوز با من است. مامان همیشه می گفت ادم باید بلد باشد خودش را از چاه بکشد بیرون. توی چاه خودم صدایم بلند بود. انعکاس صداها می آمد شبها کابوس می شد و نمی گذاشت بخوابم. بلد نبودم خودم را بکشم بالا. چرخ خیاطی میم بیرون اتاق من بود. هر وقت میم می نشست پشتش در اتاق را باز می کردم تا ببینمش. فکر می کردم میم بلد است. میم با آن چرخ خودش را نجات می دهد. پاییز و زمستان آن سال کش آمده بود. من شریعتی را بالا می رفتم و در آن حجم قهوه ای از پا می افتادم. یک بار روی پل آن رودخانه که دیگر یادم نیست کجا بود هم از پا افتادم. کسی نبود. حالا می دانم سئوال نون درست بود. یک وقتی این سئوال را پرسید که داشتم از بین می رفتم توی چاه خودم. بعد از آگاهی چه بود؟ تمرین. تمرین بیرون آمدن، تمرین بلند شدن، تمرین... هنوز هم تمرین.

یک وقتهایی هست که جوابی نداری برای خودت؛ همان وقت باید شروع کنی. دیرتر بشود انعکاس صداها نابودت می کند.


یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲

الف

یادم نمی آید به سین گفته بودم این شهر دارد مرا می خورد یا میم. هر کدامشان بودند واکنششان لبخند بی معنا بود. شهر داشت مرا می خورد. صبح روزی که می خواستم بروم، او روی کتاب خوابش برده بود. وقتی بیدار شدم دلم می خواست نبینمش. می خواستم همانطور که خواب است از خانه بیایم بیرون. همان وقت که داشتم به رفتن بدون خداحافظی فکر می کردم، بیدار شد. در سکوت صبحانه خوردیم. او چیزهایی گفته بود که من نمی شنیدم یا حالا یادم نمی آید. از خانه بیرون آمدیم در راه هم چیزهایی می گفت درباره نرفتن و اینکه آیا می شود باز هم فرصت داشته باشد؟ آیا هیچ چیزی بینمان نیست که ارزشش را داشته باشد کمی به او فرصت بدهم؟ آیا اتفاق خاصی افتاده که با صحبت کردن قابل حل نباشد؟ دستهایش سرد بود. دستهایش را خوب به یاد دارم. دستهایش مطمئن بود که می خواهد مرا نگه دارد. دلم می خواست بروم. آن شهر، آن رابطه داشت مرا می خورد.  تا مدتها هیچ شعر و ترانه ای از زبان من نبود. همه از درد فراق می گفتند، از یاری که رفته بود و به التماس های دیگری توجه نکرده بود. همه از زبان او بود و هیچ کس از من نمی دانست. از یاری که می رود. از یاری که فکر می کند دیگر نمی تواند کاری بکند و فقط می تواند برود. فقط می تواند بگذارد و برود

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

زندگی من 1



یک در این خانه به کوچه حاج محمدی باز می شود. ته کوچه فاطمه خانوم یک هیاتی را تنهایی اداره می کند. در که باز بود زنها سرک می کشیدند توی دفتر و می گفتند: خانه فاطمه خانم؟ خانه فاطمه خانوم ته کوچه محمدی، یک خانه آجری است. کل کوچه پر از خانه های دو طبقه آجر نماست که آهن پنجره های بلند تراسشان مشکی است و روی نرده های بالای دیوارشان درخت موی زمستان دیده دارند. پلاک 10 خانه در کوچه محمدی را که یک ماه نبود، شین دیروز چسباند روی در خانه. خانه راه پله های موزاییک کثیفی دارد با یک اتاق زیر شیروانی که می خورد به پشت بام خانه. پشت بام جایی است برای عاشقی که به کار کسی نمی آید. از پشت بام معرکه گیری جلوی میدان که با میمون لباس پوشیده می آید و مارش را از توی سبد در می آورد پیداست و پارک کناری که مرد ژنده پوشی بعضی صبحها روی نیمکتش خواب مانده است. از پشت بام حیاط خانه های کوچه محمدی هم پیداست. زنها ترشی زمستان را کنار دیوار چیده اند و دوچرخه های از کار افتاده، خسته به دیوار تکیه داده اند. زن خانه خانواده طالبی که پدر و مادرشان تازه از کربلای معلا برگشته است، مدام کوچه را جارو می زند و کارگران خانه نیمه ساز رو به رویی چشم چرانی می کنند.
یک در دیگر باز می شود به خیابان اصلی. کنارش میوه فروشی است که بچه های زیادی در آن کار می کنند. هر بار یک نفر جدید کشف می شود. ما فقط می توانیم ازشان میوه بخریم و غصه بخوریم. یک پیرمرد خنزرپنزری هم هست که با پسرها رابطه خوبی ندارد اما وقتی با پیرهای دیگر می نشینند توی آفتاب مرده قبل از ظهر، لبخند پهنش روی صورت، تمام نمی شود.
این محله پر است از خانه های شبیه به هم. خانه های دو طبقه آجرنما که زنهایشان سخت فارسی حرف می زنند. از آن روزی که زن توی چشمهایم نگاه می کرد و با لهجه غلیظ ترکی چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم و  مجبور بودم سرم را تکان بدهم، فکر کردم باید ترکی یاد بگیرم.

جمعه، دی ۲۰، ۱۳۹۲

...

مامان یک شب  که دیروقت رسیدم خانه، گفته بود دختر شجاعی هستم. ک هزار بار در جای جای زندگی ام گفته بود آدم محافظه کاری هستم. مادرِ پ دوست سالهای دورم، وقتی خواست مرا به همسرش معرفی کند، گفته بود: این دختر شیرزنیه واسه خودش و ف وقتی می خواست رابطه اش را با من تمام کند، گفته بود بز دلم. من ولی از این همه آنی هستم که از سر تردید ناتمامش، روزهای با تو بودن را از دست می دهد.