شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۷

تو از این شکستن خبر داری یا نه؟


خانه مامان همیشه گرم است. مامان نمی گذارد سرما به خانهاش رسوخ کند اما به ما یاد نداده که چطور خانه را میان این همه اختلاف سالم و پابرجا نگه داریم. مامان با چشمها و قلب نگران که حالا بیماری لعنتیاش، آنها را کوچک و کوچکتر کرده بلد بوده خودش و ما هشت نفر را نجات دهد. من هیچ از مادرم به ارث نبردهام. نه چشمهای درخشانش و نه دستهای نازنینش را.
 آقاجان شب ها خواب میبیند چند سال پیش است، من کودکم و او میتواند از تخت بیرون بیاید، در خیابانها راه برود، فکرهای جدید بکند و بدود. اما صبح، صبح با خوابش بیدار نمیشود. صبحِ کرخت و تخت، سرنوشت روز و شبش است. من علاوه بر چیزهای زیادی که از پدرم به ارث بردهام، خوابهایش را هم وارث شدهام. شبها خواب میبینم روی تخت خانهی قدیمم نشستهام، جوانترم و رگهای دست راستم برجسته نیست. منتظر توام و تو بر من عاشقی. پیام میدهم که کی میرسی و تو رسیدهای. در خواب تو را سیر میبوسم و دلم آرام میشود. در خواب هر شبم میدانم که صبح با نابودی همراه است اما هیچ چیز دست من نیست. صبح میشود، من سنگین و تنها بیدار میشوم.
تو رفتهای، دردها در تنم خانه کردهاند، من هنوز آرام نیستم و این همه اعترافهایی است که هر روز با خودم تکرار میکنم تا باور کنم.