گزارش رنج و درد دخترک را می نویسم و هر وقت نفس کم می آورم می روم تا پنجره ها. وسط هایش عکس تلگرامش را می بینم؛ عکسی که حالا فقط عکس است بدون ارجاع به واقعیت، با
موهای بلوند و خنده ای رویایی. هوا شبیه روزهای عاشقی است و این اولین سالیست
که از اسفند ماه نازنین می ترسم. از اینکه فرو نریزم با
خاطره ها. شب ها امتداد روز است و حتی در خواب
از این روزها و این باد بهاری می ترسم.
نون را سفت بغل
کردم و او صادقانه پرسید «چرا من رو این قدر دوست داری؟» چرا این را گفته بود؟ چون
برایش شکلات فرستاده بودم تا در بیمارستانی که عین زندان بود، بخورد و یادش برود
که زندگی اش در چه کثافتی فرو رفته است. با هم چای خوردیم و او برای
من تعریف کرد که شکلاتها در آن تاریکی چه معنایی برایش داشتند. برایم ترانه خواند.
دلم صدای مامان را می خواهد که برایم بخواند و من بخوابم. خوابی عمیق که دردهای
تنم و زخم های وجودم را به یادم نیاورد. خوابی که در آن سال بادی که
گذراندم را احضار نکند و نفس کم نیاورم.