پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

صبح یک روز من ...

چشمان سنگین از اشکم را می بندم و سر سنگینترم را تکیه می دهم به شیشه اتوبوس. چشمان مضطرب مادرم رهایم نمی کند و خوب نبودنش! حال بی کسی و همه کسی دارم!

حس مهاجرتم که ماههاست می آید و می رود عود کرده! یاد الهام می افتم که می گفت می خواهد هجرت کند، برود به هر جایی که غیر از اینجاست. من نمی فهمیدم و کلی مزخرف به خوردش داده بودم آن روز. دنبال شماره اش می گشتم تا بگویم آن عصر کافه گودو این من بودم که حالش را نمی فهمیدم . تا بگویم که چقدر حالش را درک می کنم و چقدر حالم برای یک عصر هر کافه ای که حال خوبی به من بدهد تنگ است. حتی می خواستم بگویم که این همه را در اتوبوسی که فقط من و دختر دیگری که اتفاقا او هم داشت گریه می کرد فهمیدم . دنبال شماره اش بودم که کسی اس ام اسی فرستاد و گفت دو نفر اعدام شدند و ...

به پهنای صورتم اشک است صورتم سرد می شود با بادهای سوز این بهمن ! دلم هجرت می خواهد ...

صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت....

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

...

می خواستم تشکر کنم از به تصویر کشیدنت! گفتم : من یک تشکر بزرگ به شما بدهکارم! شما لحظاتی رو با دوربین ثبت کردین که من اشتباهی نبودم! بغضی راه گلویم را گرفته بود ...

باورش چندان سخت نیست! گفت مرگت کمر او را هم شکست، بی آنکه ببینتت، بشناستت و حتی جواب کی؟کجا و چرا را بداند!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

گفتی که می آیی

گفتی که می آیم
در یک غروب
با آخرین قطار
تا آخرین ایستگاه
تا تو
من رنگهای سرخ را
بر ابرها می پاشم
شاید تو زودتر برگردی

شهین حنانه

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

من و مادربزرگم و وودی آلن


من و مادربزرگم و وودی آلن در خانه تنها می مانیم... تنهایی مان قسمت نمی شود با کسی. ساعتهای تنهاییمان زیاد نیست اما لامصب همان هم تنهاست! همه می گویند حواسم جمع نیست و در این حواس پرتی همیشه متهمم به آن که کسی به اندازه خودم مقصر نیست. همه می گویند سرم بیشتر از اندازه اش شلوغ است و همین روزهاست که سر برود. اما من و مادربزرگم و وودی آلن در خانه تنهاییمان هی بزرگ تر می شود و کسی نمی داند که حواسم شاید پی همین تنهایی باشد ! پی همین تنهایی که هر چه اس ام اس عاشقانه حرامش شود کم رنگ نمی شود! تنهایی که پر است از جای خالی آدمهای فربه ای که بعد از رفتن و حتی نیم بند رفتن جایشان خالی است و گمان می کنند که نیست! گاهی نمی فهمم منم که رفته ام یا آنها !!


من و مادربزرگم و وودی الن؛ کنار پایان نامه ننوشته ام که آدمهای زیادی مدام توصیه می کنند سمبلش کنم ! کنار شخصیتهای فیلم نامه ای که دلتنگ آدمهایش و تلخی روزگارشان می شوم! کنار ناتور دشت و حکومت قانون در ایران و ایران دخت و ته سیگارهای مانده در جا سیگاری ! در خانه تنها می مانیم و تنهایی مان را سر می کنیم هر شب !!
به این انگاره هم بیندیش: شاید جا گذاشتن کلید و کیف پول و موبایل بهانه است برای کسی که خودش را هم جایی جا گذاشته!

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

راه ناهمواری که ادامه دارد...

خب این راه ناهمواری که طی طریق می کنم در آن یک ساله شده...

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

برنده، بازنده ...

پا به پایت نیامدم! فکر کردی نمی خواهم اما این بار پایم ورچیده شده بود در بازی اتل متلی که روزگارمان به راه انداخته بود!
ما هیچ کدام برنده نشدیم.