حس مهاجرتم که ماههاست می آید و می رود عود کرده! یاد الهام می افتم که می گفت می خواهد هجرت کند، برود به هر جایی که غیر از اینجاست. من نمی فهمیدم و کلی مزخرف به خوردش داده بودم آن روز. دنبال شماره اش می گشتم تا بگویم آن عصر کافه گودو این من بودم که حالش را نمی فهمیدم . تا بگویم که چقدر حالش را درک می کنم و چقدر حالم برای یک عصر هر کافه ای که حال خوبی به من بدهد تنگ است. حتی می خواستم بگویم که این همه را در اتوبوسی که فقط من و دختر دیگری که اتفاقا او هم داشت گریه می کرد فهمیدم . دنبال شماره اش بودم که کسی اس ام اسی فرستاد و گفت دو نفر اعدام شدند و ...
به پهنای صورتم اشک است صورتم سرد می شود با بادهای سوز این بهمن ! دلم هجرت می خواهد ...
صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت....