چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

من، خالی از....

این روزهای گرم گرمم نمی کند. هیچ گرمایی برای سردی من کافی نیست. من اولین اصل زنده ماندن را فراموش کرده ام. من ، من، من ...
از هجوم این همه من می ترسم. از این همه منی که مسئولیت هزار باره بارم کرده و این تن نحیفش را یارای مقابله نیست!


پ.ن.

ظهر گرم مرداد، میان کوچه های گرم که بوی بادمجان کبابی می داد سیمین پشت تلفن تاکید می کرد:
- حواست به خودت باشه...

دیگر حواسم به هیچ چیز نیست ! این آخرین گزارش از زندگی ام است.

۴ نظر: