چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱
2
شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱
1
جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۱
...
باران ببارد. اینقدر سرد نباشد. تو پنجره اتاق را باز کنی. یک باری را بر زمین گذاشته باشی. تهی شده باشی. تنت باران بخواهد. عشق را از پستوی خانه در بیاوری. با هم چای بخورید. بروید توی کوچه. راه سیاه کوچه را بگیرید و بروید. بپیچید سمت راست و دیگر نباشد. دیگر نباشید.
پستوی خانه ات عشق ندارد. هر چه باران ببارد اما پنجره اتاقت همچنان رو به باران باز باشد باز...
چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱
من چهل ساله نمی شوم...
من چهل ساله نمی شوم. چهل سالگی جنم خاصی می خواهد. این همه زن بالای چهل سال که در من زندگی می کنند نمی گذارند چهل ساله شوم. آن صدای لرزان پشت تلفن، آن شعر غروب سرد زمستان که برایم خواند «موهایم را آنقدر کوتاه می کنم تا خاطره انگشتانت را از یاد ببرد...»، این صبح های یکشنبه، یا آن عصرهای شنبه، اشکهای آن پراید نقره ای لعنتی که گفتی یک روز با همان می کشی خودت را، آن صدای اثیری گل سنگم. اصلن با این همه چرا باید چهل ساله شوم؟! ملیحه فریاد می زد، فریاد می زد آدم باید جوان بمیرد فروغ خانوم. آغوشم اندازه ملیحه جا نداشت. با هم رفتیم جلوی پارک چیتگر. گفتند رضا فرار کرده. چادرش را تا روی صورتش کشید. لهجه خاصی داشت. مال یکی از شهرهای خراسان بود. چهل ساله بود که رفت کلاس خیاطی خرج زندگی دربیاورد. من جنم ملیحه را ندارم. آن روز فکر کردم ایستگاه مترو برای خودکشی خوب است.
*******
مرد در جلسه رسمی دیروز زل زد به چشم هایم و پرسید چند سالتان است؟ شک کردم. بیست و هفت، بیست و شش، سی. فکر کردم می توانم الان سی ساله باشم. یک سی ساله که خروارها کار نیمه تمام را گذاشته روی هم و می خواهد انگار کاخ زندگی اش روی همین نیمه کاره ها باشد. با تاخیر گفتم 27 سال.
شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱
...
حسهای زیادی هست که خوب می شناسمشان. یکیشان همین سرشار حس ناتوانی. پشت تلفن، یک جمعه شب دلگیر، خشم، اشک، ناتوانی... یک روز از این همه یک ساختمان می سازم. رویش می نویسم: ورود برای افراد مشابه آزاد است.
چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱
...
باید نامم مهاجر بود. بعد یک جایی وقتی صدایم می کردند؛ می گفتند خانوم مهاجر. من بلند می شدم و هر بار از خودم می پرسیدم چرا اینجایم. چرا باید اینجا بمانم. حسی در من می مرد و هر بار زنده می شد وقتی به سفر فکر می کردم. وقتی رفتنی در کار بود. به جای آن زن کنار دستی ام در اتوبوس که آرایش مانده از دیشبش ماسیده بود به چشمانش. آن وقت شاید آن شهر اینطور به جانم نمی افتاد که خرابم کند. آن شهر ساختمانهای کوچک آسمانهای بلند. آن شب بارانی که نمی دانستم باید از کدام راه بروم از بس که راهها بی شباهت بودند به هم. کدام قله؟! کدام اوج؟! همه راهها اشتباهی بودند اما هیچ کس گم نمی شد. غیر از من.
گم شده ام. در میان تهی بودن های مکرر. این روزها زیاد می خندم؛ و دستانم مدام جا می ماند. در آن سالن بزرگ یا در راهروی کوچکی در یک خیابان بلند یا... دستانم جا مانده اند. دستهایم آن غروب وقتی گفت از میان همه، تنها من مانده ام، و بغض کردیم با هم، جا ماندند. همه خسته ایم. ص.. که فکر می کند دستهایش بوی خون می دهند؛ ش... که رها شده است، س... که عشق را در پستوی خانه نهان کرده است، م... که... . همه خستگی های بدی داریم. خستگی هارا نمی شود صاف کرد، نمی شود برد جایی دیگر. جای دیگری نیست.
باید نامه ای مینوشتم. باید نامه ای می نوشتم و ته اش برای دلخوشی خودم می گفتم:«آن شهر را ترک کردم.تو را ترک کردم. حالا دلتنگی از جاده هایی که راوی اش بودم دورتر می رود و می نشیند جایی نزدیک همین خیابان شلوغ؛ همین کوچه که تهش به دیوار نمی خورد.» ننوشتم. حالا زن ناسپاس شعرهای توام یا زن عاصی داستانهای خودم. فرقی نمی کنم. همانم. زنی در من هست که حوصله خودش را ندارد اما با صدای بلند می خندد. صدایش لحظه ای آرامم نمی گذارد. باید نامم مهاجر بود. باید می رفتم.