دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

برای یک روز تابستانی بی تو...

شماره‌ات را می‌گیرم
ده بار
صد بار
هزار بار

از تو فاصله گرفته‌ام

هر بارکه می‌شنوم
در دسترس نیستی
زنده‌تر می‌شوی
وجودت پخش می‌شود
در کهکشان‌ها
و من
مچاله و مچاله‌تر می‌شوم

سارا محمدی اردهالی


پ.ن.
گاهی همه وجودم مچاله نبودنت می شود فرشته ...

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

از نوک مژگان می زنی تیرم چند...

شاید تقصیر این تیر ماه است که همه تیرهایت به سنگ می خورد...

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

...

استرسم را با واژه ها روی پیاده روی خیابان جمالزاده می کشم. هی حرف می زنم. بلند، عصبی، ... می دانی آرامش معجونی است که با حرف زدن با تو نصیب من و واژه هایم و استرسم و خیابان جمالزاده می شود...

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

...

مادربزرگم راست می گفت این آدمیزاد هرچه از دستش بگیرند حریصتر می شود...

دلم یک شب تنهایی بی صدا می خواهد، تنهایی که آدم نداشته باشد ...

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

ای شادی آزادی

باید یک پایان نامه بنویسم و تا پایان شهریور از آن دفاع کنم و بگویم که فکر من درست است. پایان نامه ام درباره نشریات زنان در دوره مشروطه و رضا شاه است. اول تر ها خواب رضا شاه را می دیدم. رضاشاه سال 1320 که مویش سفید است و با عصایی در دست دارد مرا می پاید که دست از پا خطا نکنم. بعدتر خواب روز دفاعم را می دیدم که استاد داورم دارد خطابم می کند که چرا از رضا شاه زیاد انتقاد نکردم.

دیشب خواب میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل را دیدم. با همان صورت دوست داشتنی و سبیلهای بناگوشش داشت نگاهم می کرد. دیروز وقتی داشتم صفحات مربوط به مرگش را می خواندم بغض کردم. آنجا که روایت قتلش را در باغ شاه می خواندم و «یاد آر زشمع مرده یاد آر» دهخدا را. با مریم از کتابخانه برمی گشتیم. من همه فکرم پیش میرزا جهانگیر خان بود . با افسوس گفتم : رسما کشتنش! تو باغ شاه. به جرم نوشتن کشتنش! به جرم روزنامه نگار بودن! مریم رسما کشتنش... مریم با لبخند گفت: ما رو هم هر روز دارن می کشن...

دیشب در خوابم میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل داشت نگاهم می کرد،با همان صورت نازنینش! همان صورت نازنینی که در کتاب «تاریخ سانسور در مطبوعات ایران» دیدم. می خواستم بگویم آیا می داند چه بر سر این همه روزنامه نگار آمده! خبر از زندانها، تبعیدی ها، غربت نشینها و ... دارد. اما نگفتم.

از صبح دارم به آن صورت نازنین فکر می کنم. به گمانم روح صور اسرافیل از 1287 تا حالا دارد نگاهمان می کند. به گمانم اصلا می دانست امروز 30 خرداد است . می دانست آن نهالی که خونش پای آن ریخته شد هنوز دارد خون می خورد و دریغ از یک ذره رشد!

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

این نیز بگذرد...

غروب جمعه است. مینا می رود. سفری در کار نیست. من هم می روم که آن چمدان را که به امید سفری در راه گذاشته بودم بردارم و خالی اش کنم و بعد با خیال راحت بنشینم سر این زندگی بی تکانم...

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

بی تو مهتاب شبی...

دلم یک سلام کشدار می خواهد. یک سلامی که از جنس این خرداد بعد از کودتا نیست. این خردادی که همه عشق اردیبهشت را دود می کند و هیچ باکش نیست که زخم خورده ای یا نه.
دلم یک صدای در می خواهد. یک صدای در که آدمی را به همراه بیاورد. و من بی آنکه عذاب وجدانی بگیرم همه زندگی ام را با او قسمت کنم. بعد بروم خودم را مهمان یک فریاد بلند کنم.
دلم یک تن می خواهد . یک تن که درد نداشته باشد. یک تن که هی به یادت نیاورد که زندگی رنج بزرگی است که باید با او سر کنی. تنی که بسپاری اش به آبی، بادی...
دلم یک دل سیر خاطره می خواهد. تاهر وقت که بخواهم بگویم به خاطراتمون قسم...

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

آی عشق...

می خواهد برای کسی عاشقانه بنویسم. بی آنکه عاشقش باشم! نه نمی گویم.
می دانی دلم برای عاشقانه نوشتن تنگ شده!

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

22 خرداد

l22 خرداد 1384 است. من دختری 20 ساله ام که از خیلی چیزها می ترسد! از زندان، کتک، فحش، باتوم... و از خیلی چیزهای دیگر. در نتیجه تمام عصرم را در سایتهای مختلف می گردم تا ببینم چه بلایی سر آدمهایی که دوستشان دارم و حالا جلوی دانشگاه تهران به اعتراض ایستاده اند آمده است! از خودم بدم می آید که جسارت رفتن ندارم. بغض می کنم طولانی مدت و آن را روی کتاب آسیب شناسی اجتماعی دکتر صدیق که امتحانش را داده ام خالی می کنم!

22 خرداد 1385 است. تصمیم می گیریم که نرویم میدان 7 تیر. تمام دلم آنجاست. همه می گویند خطرناک است. شب از خودم متنفرم ! از ترسی که نمی گذارد کاری بکنم. عکسها را می بینم و نفسم بند می آید! شبنم را گرفتند و ...

22 خرداد 1386 است. تصمیم بر آن شد که تجمعی صورت نگیرد. 22 خرداد روز همبستگی زنان ایران نامگذاری می شود و یادها و نامه ها و ...

22 خرداد 1387 چند اس ام اس و حرف و لینک و یاد و خاطره و...

22 خرداد 1388 است. ما سرخوشیم و مضطرب. 9 صبح میدان کاج تا 11 در صف طویل می مانم تا رایم را به صندوق بریزم. از صبح کلافه ام. کوثر را متقاعد می کنیم که بلاخره سبز باشد. تمام روز آمار صندوقها و رای ها و ... . درس و کار تعطیل... به مادرم می گویم دعا کند از همان دعاهای مادرانه اش! و در حیاط راه می روم. تند تند...

22 خرداد 1389 است شب قبل پشت بام خانه ام را پر از الله اکبر کردیم با اطلس. از عصبانیت فیلم ندا با فریاد حرف می زنیم و نمی دانم چه ساعتی است که خواب می رویم و 22 خردادمان را با استرس شروع می کنیم. به همه چیز خانه گیر می دهم. باید ساعت 4 بیاید. با هم خداحافظی می کنیم . می رویم تا خیابان خرداد 1389 را فتح کنیم.

22 خرداد 1389 است. من دختری 25 ساله ام .از خیابانهای پر از پلیس ضد شورش دیگر نمی ترسم.

22خرداد


نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد / که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

امان از زمستانی که در بهار امانمان را برید!

18خرداد 1388 بود. قرارمان همه خیابانهای شهر: امروز شهر را سبز می کنیم... حلقه انسانی سبز!
قرارمان شد سر چهارراه ولیعصر! همه فریاد و شوق پیروزی بود...

هی! چه روزها که ندیدیم...


صدای «سر اومد زمستون» را تا آخر بلند می کنم و اشک می ریزم...



صبر پیشه کن عزیز دلم
صبر پیشه کن
در بطن کوسه ئی که تو را خورده است
گله معنا ندارد.
گیر کرده ای عزیز دلم
گیر کرده ای
و تو هم که یونس و عمران نیستی.


شمس لنگرودی

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

بیچاره کلاغ؛ انگار دل کسی برای دیدنش پر نمی کشد!

این شهر بهارش کلاغ دارد. تابستانش هم، پاییز و زمستان هم! کاش لااقل دلمان پرنده داشته باشد! کاش...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

گویند سنگ لعل شود...

گاهی که خود را میان قضاوتها و منعها و تشویقها می بینم گمان می برم شاید زیادی بزرگ شدم! و این تراژدی بزرگ زندگی من است...

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

روز مادرم...

تمام کودکی ام چروک افتاده زیر چشمانت
که سرمه می کشیدی آنها را
روزی که تمام دنیا یک جا در نگاهت آرام می گرفت
آن روز
که پیراهن پریان را از روی قامت تو می دوختند.
آن روز
که خود را در ظهر پس کوچه های بلوغت جا گذاشتی
با یک «آری»
از نو بشمار
ما شش نفریم و تو همیشه تا 5 شمرده ای
روزی هزار بار دویده ای
تمام مسافت زمین را
برای رسیدن به آرزوهای دیگران
آه...
نگران نباش
شب زود می خوابم و خوابهای خوب می بینم
قول می دهم
روزها که تنهایی
به خانه ای فکر کن بدون آشپزخانه
مقابل آینه بایست
تو همان دختری؟!
که ایستاده رو به روی روزهای بی خیالی
یا نشسته بر بی خیالی روزها؟!
...
آرزوهایت را به کدام باد دادی؟
تاریخ من
تو را تکرار نخواهد کرد.
من عاشق می شوم
شعر می گویم
موهایم را بارها و بارها مقابل آینه شانه می زنم
و تمام آرزوهای دنیا را زیر لب زمزمه نخواهد کرد.
من به تمام آرزوهایم خواهد رسید.
حتی اگر تمام کودکان زمین فرزندان من باشند.
حتی اگر تمام مردان زمینی
مرا با انگشت به هم نشان دهند.
مادر
من انتقام تو را از تمام آرزوهای دنیا خواهم گرفت!
«فائزه شکری»
پ.ن