چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

خواهر من...


من خواهر خوبی نبودم. هیچ وقت. پشت تلفن گریه می کند. از دست کسی شاکیست. می گوید بیا پیشم. نمی روم. وعده می دهم جمعه. جمعه با هم میریم سینما. خواهرم همیشه با وعده های نامتناسب من دلش را خوش کرده. اصلن با همین خواهری قراضه ای که دارم. هنوز تنها کسی است که راحت کنارش گریه می کنم. هنوز تنها کسی است که مطمئنم پشتم را خالی نمی کند... هیچ وقت خواهر خوبی نبودم برایش...

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

5


حوادث فراموش شده و دفن شده که به رشد افسردگی و شکوفایی دیوانگی منجر می شوند، چه هستند؟ تا زمان حمله بیماری و پیامدهایش، من هرگز به ارتباط کارم با ناخودآگاه فکر نمی کردم. ولی بعد از این که سلامتی ام را بازیافتم و به هفت خوانی که از سر گذرانده بودم فکر کردم، دیدم که چطور افسردگی سالها به حاشیه ی زندگی ام چسبیده بوده است. خودکشی موضوع غالب کتاب های من بود- سه تا از شخصیتهای اصلی آثار من خود را می کشند.- اولین بار بود که پس از سالها هنگام خواندن تعدادی از رمان هایم- صفحاتی که قهرمان زن داستان هایم تلو تلو خوران در نابودی در می غلتند- جا خوردم وقتی دیدم که چه دقیق مناظر افسردگی را در ذهن این زنان جوان آفریده ام. به شکلی غریزی و بر اساس ناخودآگاهی که همان زمان هم دچار اختلال بوده، عدم تعادل روانی ای را که آنها را به ویرانی سوق می داد، به تصویر کشیده ام. بنابراین افسردگی وقتی سرانجام به سراغم آمد، در واقع غریبه نبود، حتی مهمان ناخوانده هم نبود. سالها بود که در خانه ی من را می کوبید.
باور کرده ام که بیماری از سال های آغازین زندگی با من بوده است میراث پدرم- که بیشتر زندگی اش را با این عفریت جنگید و در دوارن نوجوانی من، به دام رنجی افتاد که وقتی نگاه می کنم، می بینم درست مثل وضعیت من بود و سرانجام بستری شد. امروزه دیگر ریشه های ژنتیک افسردگی جای مناقشه ندارد، ولی من مجاب شده ام که مهمترین عامل مرگ مادرم بود- در زمانی که فقط سیزده سال داشتم. این پریشانی و غم آغازین- مرگ یا ناپدید شدن والدین به خصوص مادر در طول بلوغ یا قبل از آن- به کرات در مقالات در موضوع افسردگی ضربه ای روحی قلمداد می شود که گاهی ممکن است ویرانی احساسی جبران ناپذیری را ایجاد کند. خطر وقتی آشکار می شود که فرد جوان تحت تاثیر آنچه «مویه ناتمام» می نامند، قرار می گیرد؛ یعنی وضعی  که قادر نیست غم را تخلیه کند و بدین ترتیب سالهای بعد باری تحمل ناپذیر را می کشد که خشم و گناه و البته غم فروخورده جزئی از آن است و همین ها بذر بالقوه خودکشی می شوند.
ظلمت آشکار، خاطرات دیوانگی/ ویلیام استایرن/ ترجمه افشین رضاپور/ماهی 1388/ ص 67-68

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۱

3 خرداد، خرمشهر...

دستش را به سمت اروند گرفت و گفت آنجا عراق است. آن ور اروند. گفت از پل که می گذشتند هر لحظه ممکن بود بمیرند. پل اول شهر. رسید به آبادان. صدا می گفت اگر نیرو نرسد آبادان را هم می گیرند. از شهر که می رفتند هیچ چیز با خود نبردند. تصورش این بود که بر میگردد. نرفت طلاهایش را بردارد یا آلبوم عکسها یا... با یک کیف دستی از خرمشهر آمد بیرون. فردا نام آن شهر که همه کودکی و جوانی اش را آنجا گذاشته بود، خونین شهر شد. سقوط کرد. آبان 59. دیگر برنگشت. خانه مادری اش نابود شد. آن شهر  یک خاطره است از رونق و آبادانی و ...
صدای پیرزن خسته بود. لهجه غریب عربی داشت. پشت هم می گفت آن شهر نفرین شده. از خرمشهر بر می گشتم. فکر می کردم چطور جنگ آدمها را از این سرزمین برد و دیگر بر نگردانند. پیرزن گفت: برمیگشتی بیچاره بودی، می ماندی جای دیگر غریب. این شهر نفرینیه. ..
***
دیروز همین که رسید گفت فراموش کرده شیرینی بخرد برای 3 خرداد. غم انگیز است که آدمی نمی تواند وطنش را  همچون بنفشه ها با خود ببرد هر کجا که خواست. اما او که با تو می ماند. هر جا که باشی...

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۱

4


شبهای اول فکر میکردم تمام می شود. یعنی فکر می کردم صبح که بشود یا من تمام می شوم یا اینها. اینهایی که در دستها و زانوهایم در حال کار کردنند. اول دردها نبض داشتند. بعد ضربانشان کند می شد. کندتر کندتر. یکباره به خودم می امدم که نبضش خوابیده بود و تبدیل شده بود به یک درد یکسره. سنگین می شد. اما صبح، صبح نازنینی بود که ورم و درد می زایید از شب قبلش.
به دکتر گفتم تمام نمی شود؟ گفت نه. آشتی کن باهاش. این شخصیت دادن به او اول ماجرا بود. اویی بود که نبض داشت. که یک وقتی می رفت اما می دانستم بر می گردد.  یعنی ماجرا این بود که با رفتنش تمام نمی شد. گفت تمام عمر. گفت دستبند کشی ببند. دستهایم محصور دستبندهای قهوه ای رنگ بودند. انگشتانم می زدند بیرون. یک وقتهایی صبح می رفت لای ان کش قهوه ای و شب باز می شد. بعدتر زانوهایم هم این بازی اضافه شدند. جوری می بستم که از روی شلوارم معلوم نباشند.
باید یاد می گرفتم. همه راههای آشتی کردن را با هم تمرین کردیم. یک وقتهایی من ناشی بودم یک وقتهایی او. شبهای امتحان ورمش زیاد بود. شبهای غم زیادتر. کم کم یاد گرفتم صحبت کنم. ببوسمش. نوازشش کنم. بعدتر مهربان تر هم شدم. برایش کادو می خریدم وقتی جای ورم و دردش بیشتر بود. تنها بودم. باید می فهمید سر ستیز ندارم. باید می فهمیدم سر ستیز ندارد. همان وقتها دیگر همه اعضای بدنم هویتی جدا یافتند. مثلن می پرسیدند دستات چطوره؟ زانوهات بهترن؟ و ... . « حالت خوبه » سئوالی بود که با اینها فرق می کرد. ممکن بود حالم خوب باشد اما دستانم بیتاب باشند یا زانوهایم توان ایستادن نداشته باشند یا...  حالا دیگر هر کدامشان را جدا می فهمم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

3


دکتر گفت دراز بکش. دستم را سفت فشار داد. آخ نمی گفتم اما تنم می لرزید از حجم درد. ارنجم را تا می کرد. یک کنده وصل بود به ارنجم. دو تا دیگر به زانوها. نگاهم نمی کرد. نه او نه هیچ کدام دیگرشان. از پیش یکی می رفتیم پیش دیگری. می رسیدم بهشان شروع می کردم به حرف زدن. سرشان پایین بود و می نوشتند. بعد دفترچه را می گرفتند و بلند می گفتند برو دراز بکش. دوست داشتم حرف بزنم. همینطور نیمه تمام آن پشت لباسهایم را تک تک در می اوردم. بعد دراز می کشیدم. مادربزرگم می گفت اخه نمی گن چیه. عم یتسائلون فوت می کرد بهشان. به همه ورمهایم. دکتر عکس عضلات تغییر شکل داده را نشانم داد. گفت اگر داروهایم را نخورم همین می شود. روسری ام را جلو کشیدم. نمی خواستم اشکهایم را ببیند. 16 سالم بود. داروهایم را نمی خوردم. می انداختمشان باغ پشت حیاط خانه.  
می دانستم یک روز تمامش می کنم. از روی تخت به دستهایم که سوزنی فرو کرده بودند در منتها الیه چپش نگاه می کردم. سیاهی اش  چشمانم را می زد. سیاهی دستانی که کبود شده بود. مامان نمی توانست کبودی دستم را ببیند. مامان خیلی چیزهای دیگر را هم نمی توانست ببیند اما به روی خودش نمی آورد. صبح به صبح نانها را لقمه می کرد و می گذاشت کنار دستم. سعی می کردم وقتی هست ناله نکنم. چقدر دوست داشتم یک روز بنشینیم سر صبر با هم گریه کنیم. مامان گریه نمی کرد... 
ورم ها همانجا ماندند. 10 سال تمام ورمها همانجا بودند...