یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۸

نه دیگه این واسه دل نمیشه...


1.
به دکتر میم میگویم جز ندا بقیه دوستانم آزاد شدند. همین روزهای یکسال پیش در یک مهمانی که همهمان بودیم، چقدر رقصیدیم، چقدر خندیدیم... چه میدانستیم قرار است اینطور قلع و قمع شویم. دکتر میم میگوید باید دلت قرار بگیرد. به نون میگویم کاش یک روز بیاید که همان آدمها را دوباره بیرون از زندان داشته باشیم. با هم برقصیم، مست کنیم، جوری که یادمان برود چه طور ساعتهای طولانی در گرما و سرما جلوی اوین صف کشیدیم. یادمان برود چطور خبرها را با وحشت خواندیم و هی فیلترشکنمان را روشن و خاموش کردیم تا خبرهای تازه از رفیقهایمان را بخوانیم. یادمان برود چقدر میان هر ترانه و سرود و خنده، نبودنشان اشکمان را سرازیر کرد و زندگی را بر ما زهر.
2.
سال به آخر میرسد، سالی که داراییهایم به تاراج رفت ولی هیچگاه در زندگیم اینقدر قوی و توانا نبودم که بعد از هر حمله اینطور بلند شوم و بسازم خودم را. هیچگاه در زندگیم اینقدر رفیق و مراقب خالص نداشتم. هیچگاه در زندگیم اینقدر ترکیب یگانهای از غم و رنج و توانایی و شادی را با هم حمل نکرده بودم.
 مرد در پمپ بنزین با صدای بلند میخواند ای داد از دل، بیداد از دل... دلم قرار نمیگیرد.