سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۲

خانه نشینی2


مرد  عطار سر خیابان  امام خمینی گفته بود بهترین  سم سوسک کش اش همین است. من با آب و تاب داشتم اندازه سوسکهای خانه را نشانش می دادم و او هم با اطمینان می گفت که چاره اش همین است. سوسک ها از چاه دستشویی راه درازی را می آمدند تا اتاق خواب و بعضی شبها که من سرم رو به مانیتور بود روی دیوار و سقف نمایان می شدند. سم را چهارگوش خانه اسپری کردم و جاهایی که هر شب سوسکها را می دیدم با اصرار بیشتر. چند شب بعد دیگر سوسکی ندیدم. در واقع بعد از حمله کک ها، که به خیر گذشت و مورچه های آشپزخانه، که جدی نگرفتمشان، گمان بردم سوسکها اخرین مدل جانورانی هستند که می شود اینجا دید. حالا دو شب است که مارمولکی با ترکیب رنگ بسیار خوبی می آید روی دیوار بالای تخت. هر شب کمی تمایل دارد به راست بچرخد سمت لباسها و بعد راهش را بکشد سمت بالکن و یکهو ناپدید شود. حالا میان انبوه  صداهای بزرگراه و  آقای هنداونه فروش در ساعت 10 شب، صدای خش خش پاهای مارمولکی را هم دارم که راهش را از توی برگه ها و نایلونهای زیر تخت می کشد تا روی دیوار تا جایی که دستهایم نرسد.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۲

عنوان ندارد


زنی که امروز گفته بود مطمئن است من یک روز با لبخندم دنیا را فتح می کنم، نمی دانست با این سلاح ناچیز فاتح دستهای تو هم نیستم.

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

2 مرداد

اولین مرگی که برایش سوگواری کردم مرگ شاملو بود. روزنامه های سوم مرداد را تا همین اسباب کشی قبلی داشتم. از کلاس خوشنویسی استاد نادری بر می گشتم که خریدمشان. استاد نادری متعلق به نسلی بود که شاملو، برایشان شاملوی بزرگ بود. همیشه شعری از شاملو در آستین داشت تا برای وقت مبادایی رو کند. آن روز غصه تمام عالم را داشت و به جای خوشنویسی برایم تا می توانست شعر خواند.
شاملو مرده بود و من 15 ساله بودم.

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۲

خانه نشینی 1


سگک تنهاترین دامنم می خورد به شیشه لباسشویی. گلها یکی یکی از گرما تلف می شوند. فکر می کنم نمی توانم نجاتشان بدهم. بلد نیستم هیچ چیز در حال زوال را از نابودی نجات دهم. هیچ رابطه ای نبوده که در سراشیبی به دادش رسیده باشم و فرمان ایست داده باشم. همه جا رفته ام تا ته اش، بی اعتنا شدم، ترک کرده ام آدمها را، تمام کرده ام. از یک جایی که فکر کردم نمی شود درستش کرد،  همه چیز را خراب کردم. حالا باز هم دارم خراب می کنم. نمی روم آغوش باز کنم می ایستم عقب تا در سکوت تمام شود. او برود و من درها را پشت سرش قفل کنم و بعد فکر کنم این همه قفل روی این همه در چقدر نواجش دارد. نواجش زار زدن است برای مرگ. آن شب فکر کردم باید بلد شوم.آدمی که این چنین نابودی را به آغوش می کشد چرا بلد نباشد برای نابودی مویه کند. بعد همان شب، وقتی رفت، در را قفل کردم مثل خاله نشستم پای مبل. این زنانه ها را مامان بلد نبود. زن همسایه طبقه پایین آرام به در زد. صدای زار زدنم بلند بوده، همین یکی را از آن سرزمین به ارث برده ام. در را باز نکردم، سایه اش آن پشت سایه مرا می دید که دارد مقاومت می کند. آن شب هم یک دره دیگر را فتح کرده بودم. سین گفت گلها را از پشت پنجره بردار شاید دوباره جان گرفتند. باید جای جدید برایشان درست کنم. باید خانه را دوباره بچینم. باید تمرین کنم که یک جایی وسط دره کمپ بزنم. کمپی که نجات داشته باشد. کمپی که یک لیوان گل گاوزبان باشد و یکی در درونم آرامم کند.آدمها را بیرون کردم، لباسها را در لباسشویی ریختم و نشستم کنار پنجره اش.هفت زن جوان نشسته اند توی دلم و دارند رخت چنگ می زنند و سگگ تنهاترین دامنم خراش می زند به گوشه هایش. 

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۲

روز میلاد



دیروز همه مسیرهای امدن به خانه را گشتم تا یک شاخه گل افتابگردان بخرم. هیچ گل فروشی، آفتابگردان نداشت. به خانه که آمدم مثل جوانی های مادرم، تشت را پر از پودر لباسشویی کردم و چاقوها و بشقابها را خیساندم. عکس بیست سالگی ام به دیوار اتاق خواب است. کادوی تولد میم بود. میم تنها کسی است که تاریخ مرا می داند. در عکس موهایم بلندتر است و به طرز غریبی جوانترم. میم گفته بود جوان بودن خوب است و حتما به همین خاطر جوانی ام را ثبت کرده است. گلها را قلمه زدم در چند گلدان و برای ناهار فردا که فکر می کردم مهمان زیادی دارم لپه ها را در قابلمه ریختم. شب قبل از خاموش کردن برق ها وسواس وار همه خانه را دید زدم.
فردا که بیدار شوم 28 ساله ام و فکر می کنم اولین کاری که باید بکنم این است که تنهایی بزرگ امروزم را بپذیرم.

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۲

بی نام ها...

آقاجان وقتی کسی بود به مامان می گفت عیال، آقای نون هم زنش را حاج خانوم صدا می کرد. آقای همسایه20 سالی از این دو مرد کوچکتر است و زنش را بچه ها صدا می کند.

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۹۲

این لحظه را نگه دار..


بازرگان با اعضای کابینه اش به رسم روزگار عکس یادگاری گرفته است. این را روزنامه نگارکیهان پای عکس هیات دولت موقت نوشته است در آبان 58. دانشجویان پیر خط امام گفته بودند ما شاه را زنده می خواهیم، شاه مرده به درد ما  نمی خورد همان وقت آیت اله قدوسی به محمد رضای پهلوی را احضار کرده وگفته است: به شما اخطار می شود به محض رویت این اخطاریه، خود را به دادگاه انقلاب اسلامی در تهران معرفی کنید. در حالیکه یک ایرانی در اعتراض به سیاستهای آمریکا خودسوزی کرده است، آمریکا دهها سازمان و شخصیت جهانی را نزد امام برای آزادی گروگان ها واسطه کرده و یاسر عرفات نماینده اش در راه تهران است.
همه اینها در یک هفته اتفاق می افتد.

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۲

...


زنها مجمه به سر می رقصیدند. مجمه ها پر بود از شیرینی و کله قند تزئین شده و شکلات و حتا تخم مرغ پخته رنگی. زنها پیراهن های شاد با رنگ قرمز و زرد و سبز داشتند و محلی می رقصیدند. ایستادند دور تا دور منتظر داماد. داماد که امد یک یک زنها را بوسید و مجمه ها را گذاشت زمین از سرشان. داماد را دور کردند و یک یک می بوسیدنش. زنی که پسرش به من عاشق بود مجمه ها را جمع کرد و گذاشت کنار تا زنها راحتر برقصند. جوانها با موهای باز بلند می رقصیدند و مسن تر ها با روسری و فرقِ سر باز شده. پسرها از پنجره زنها را دید می زدند. من کنار بودم. لباس یکسر سبز به تن داشتم و دوربین داده بودند دستم تا از داماد فیلم بگیرم. داماد دوست دوران کودکی ام بود. همانجا کنار همان پنجره یا کمی دورتر در حیاط بارها با هم دعوا کرده بودیم و مشق نوشته بودیم. زنها دست می انداختند و پیشانی ام را می بوسیدند. نمی شناختند مرا. آنقدر نبودم که تنها تصویر کودکی ام آنجا بود. همانجا کنار آن درخت های پرتغال چند ساله داشت دنبال گل های ریز زرد می کرد.
به جاده که زده بودمهمه چیز بر گشته بود به 28 سالگی ام.