شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

زندگی من- 12

توی چیزهایی گم شده‌ام. هر روز صبح زود کنار بزرگراه می‌ایستم و مدام به خودم می‌گویم: امید داشته باش. امید؛ بذر هویت ماست و اینگونه تمام نشده‌ام هنوز. مرد چیزی گفته است که با زمزمه‌اش هم نتوانی تمام شوی؛ گم چرا. گم شده‌ام و دلم معجزه می‌خواهد.

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۳

زندگی من-11

زخم مهمانی پنجشنبه هنوز تازه است. دیروز صبح در جلسه زن زل زده بود به انگشت اشاره‌ی راست که زخم تیزی لیوان شکسته رویش است. مریم مدام زنگ می‌زد و حواس زن را پرت می‌کرد. من فکر کردم حتمن ربط به مامان دارد. می‌خواست خبر بدهد که هواپیما افتاده یک جایی توی تهران و آدمها مرده‌اند. بعدش پرسید چند تا بچه داشته؟ چند تا زن؟  من سرم را گذاشتم روی میز. دلم نمی‌خواست بروم بیرون. فکر کردم بوی گوشت تن سوخته حالا پخش شده در هوای تهران. توی سرم داشتم به گوشت سوخته آدم فکر می‌کردم و عقم گرفته بود. مرد در آسانسور داشت از بلای آسمانی می‌گفت و اینکه یک روزی این هواپیماها توی خانه‌ی ما پیدا می‌شوند. تهران تمام شده است. این را آن غروب که در طوفان گیر کرده بودم به مامانها گفتم. تهران با این همه مرگ پنهان و آشکار، چیزی برای از دست دادن ندارد انگار. به مریم گفتم صلح شکسته شد. بغض کرد. هیچ صلحی نیست که بوی گوشت سوخته آدم ندهد.


جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۳

زندگی من-10

صدایم را پشت تلفن صاف می‌کنم که مامان مشکوک نشود. مامان صدتا سئوال پرسیده و باز  می‌پرسید. چیزی درون مامان به او گفته که من حالم خوب نیست. من هنوز از اتفاق‌های بد بلند نشده‌ام اما می‌توانم ساعتها به حرف‌ها و دلخوری آدم‌ها گوش بدهم. از آن شب که سین را توی پارک دیدم و رویم را برگرداندم، همه چیز برایم بدتر شده است. شبها خوابم نمی‌برد از بس که حسرت نبودن بعضی نفرات حناق می‌شود توی گلویم. رفتن دوست به آن اتاق هم باری شده است روی بقیه. به درد فکر می‌کنم. دردی که احتمالا پخش می‌شود توی تنش و جایی توی قلبم تیر می‌کشد. به مریم گفتم باید دکتر، تیر کشیدن قلبم را چک کند. او معتقد است که من همه چیز را سختر می‌بینم و می‌گوید خوب شد که در غزه صلح شد. زیر لب می‌گویم کاش من هم با خودم صلح کنم.

سئوال صد و یکم مامان این بود که چرا ته صدایم می‌لرزد. ته صدای من از یک حناق قدیمی می‌آید که از 15 سالگی توی گلویم جا خوش کرده. شین یکبار برایم نوشته بود گلو مهم است. من می‌گویم مهمتر از قلب حتا. 

شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳

زندگی من -9

مرد راننده ترانه‌ی محلی نگذاشته بود؛ به جایش یک شش و هشتی در حال خواندن بود. من از دور هوای باران و دود کنار شالیزار راکه دیدم، مطمئن بودم راننده باید گل نسا جان بگذارد تا همراه با بوی شالیزار پخش شود توی تاکسی. چیزی شبیه معجزه بود. وسط ظهر مرداد، هوا ابر سنگین داشته باشد و سنگین ببارد. زن پرسیده بود درگیری‌ات تمام شد؟ من درگیری‌ام تمام نشده. همان شب فهمیدم. وقتی کسی در وایبر از شماره‌ی  ناآشنا گفت دلتنگتم و خودش را معرفی کرد. همنام او بود و من در لحظه‌ای فکر کردم اگر او باشد من چه خواهم گفت. خب معلوم بود که او هیچ وقت از شماره‌ی ناآشنا بعد از ماه‌ها یکهو نمی‎نویسد دلتنگتم که بعدش؛ بعدش را نمی‌دانم چه. اگر او بود من چه می‌گفتم. به زن قاطع گفتم: بله، تمام شده، خیلی وقته. جوری خونسرد این را گفتم که انگار آب خوردن. 
بوی برنج رسیده توی پشت بام خانه‌ی حاج آقا، قاطی شده بود با ماندگیِ چوب‌های صدساله و فانوس‌های زنگ زده و مس‌هایی که سالها بود دستی به آنها نرسیده بود. نعلبکی‌های جهاز مامان هم توی سبد روی هم خواب بودند. گهواره‌ی من نبود. دلم می‌خواست آن بالا اتراق کنم. زن گفت بی‌طالع آنکه به خرمنش باران ببارد. دلم باران می‌خواهد؛ دلم معجزه می‌خواهد.