یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۲

نوروز است...


مردی در افغانستان، فرزندان دو قلویش را بعد از مرگ همسرش حین زایمان، 50 هزار افغانی فروخته است تا خرج دفن جنازه مادرشان را در بیاورد؛ بنیادگران تونسی حکم «جهاد نکاح» داده اند و میم با بغض می گوید دوستش با آهنگ ... خودکشی کرده است.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

سفر


روی برگه کنار حوله، ملحفه، دمپایی، مسواک و ... نوشته ام: قبل از رفتن، آب دادن گلها رو فراموش نکن!

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

شهر، شهر نازنین...


ایستگاه سرد است. قطار دیر کرده است. شاید هم من زود رسیده ام. گلها را در خانه مامان جا گذاشته ام. مامان دلتنگم نبود.مامان دیگر دلتنگم نمی شود.چیزی برای دلتنگی ندارم. اینقدر رفته ام که دیگر هیچ چیز رفتنم را ثبت نمی کند. کسی دلتنگم نمی شود. دلتنگ نبودنم. این شهر چند خیابان دارد که از یاد بردمشان. بعضی خیابان ها گشاد شده اند از سر محله هم خانه های فرسوده زیادی کوبیده شده اند تا آپارتمان های نو از آن در آورند. فرسوده هایی که خاطرات کودکی ا م را در خود داشتند. حالا یا تلی از خاکند یا خانه های نوساز 80 متری نما سنگی که هیچ کدام تراس رو به خیابان ندارند. خانه آقای براری را مغازه زده اند به اسم فروشگاه. پسر خانم رحیمی استخدام شرکت نفت شده است  و رفته خوزستان و زمینش را دارند تقسیم می کنند. دختران سادات خانم هم که خانه سر کوچه اش همه کودکی ام بوده، نیامدند سراغش.
ایستگاه سرد است. اینجا هم دیگر آن ایستگاه قدیمی نیست. پر از تبلیغات فروشگاه مواد غذایی شده و مامورهای کت و شلوار پوشیده اش، هی رژه می روند. سرباز وظیفه ای هم با کاور سبز رنگ که رویش نوشته پلیس راه آهن شمال به زنان ایستگاه لبخند می زند. رو به روی ایستگاه زندان است. کمی جلوتر اداره پست.آخ که چقدر از این خیابان خاطره دارم. از این ایستگاه، آن زندان و اداره پست. آخ که چقدر فراموششان کردم.

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۲

حاجی وهاب



حاجی وهاب پارسال مرد. همه از چشمهایش می ترسیدند. می گفتند غریبه و آشنا نمی کند. همین که از کسی تعریف کند، از پا می اندازدش. می گفتند پسر تکذبان که از بالای یک ساختمان نیمه کاره افتاده و بعد یک هفته مرده بود، کارچشمهای اوست .  همه پشت بند خدا بیامرز به چشمهای گیرایش اشاره می کردند. حاجی وهاب 90 سال داشت وقتی مرد و حاج آقا پدربزرگم، که همسن اوست، اصرار داشت از بدذاتی اش مرده.

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۱

بهار

سبزه ها روی زمین جمع شده بود. بعضی ها هنوز سر بر نیاورده بودند. زنها سبزه ها را کنار حوض چیدند و گفتند صلواتی است. دلم پیش آن خانه ته کوچه است. مامان تنها خانه تکانی کرده است و سبزه گذاشته. حتمن سبزه ها به نام آدمها هستند. با خانم ف سبزه ها را جمع می کنیم. مرد بهار بهار می خواند و به من لبخند می زند...
بهاری دیگر آمده است. شمعدانی های خانه گل داده اند و من دستم به تمیز کردن خاک ها نمی رود. 

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

گاهی چنان می شود...



«به زن نگفته بودم بیاید. دستهاش را دراز به دراز کنار تنش کشید و زل زده بود به چشمها.کنار جنازه.» داستان با همین شروع می شد و تمام نشد. داستان ها در من سقط می شوند نیمه کاره. امشب پشت چراغ قرمز خیابان توحید داشتم به این فکر می کرد کاش حداقل اس ام است بیاید که گفته باشی خوبی؟ نه چیز دیگری، نه. همان خوبی به این بازی خاتمه می دهد. بعدش من هم بیایم بزنم به شیشه به جای آنکه زنگ در را زده باشم. در را باز کنی و بروی جایی ان پشت و من فکر کنم چقدر چیز بوده که باید به تو می گفتم و نگفتم. «ی» هم همین بیرون باشد. بعد از آنکه با تو حرف زده باشم، توی خیابان ازادی با هم قرار داشته باشیم. بیاید خانه نو را ببیند و توی راه از مارکس و رفاقت و عشق  بگوید و با هم بخندیم. من نان تازه خریده باشم از نانوایی که تازه شناختمش و با هم آن داستان را از نو  بخوانیم. شب تمام نشود. بروم خانه شین. شین غمش سبک شده باشد، کار جدید داشته باشد و ساک سفرش آماده باشد. برود.از آن خانه برود. برود جایی که اینقدر غمگین نباشد و من پشتش آب بریزم.

چشمهایم را می بندم. خانه مادری ام دور است. کاش ته این بزرگراه می رسید به آغوش مادرم. 

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۱

8 مارس


دو ترکیب جدید است که با اصطلاح «ضعیفه» برابری می کند: بانوی اول؛ زن سرپرست خانوار

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۱

8


دختر کناریم می گفت خسته شده است. ارام می گفت طوری که مادرش نشنود. مادر چادرش را هی می کشید جلو از بس که لیز میخورد از روی سرش. دختر چهار سال پیش من بود. شاید بیشتر. آرامتر گفتم روزی از این خسته شدن هم خسته می شوی. روی صندلی قهوه ای نشسته بودم . شارژ موبایلم تمام شده بود و به طرز عجیبی دوست داشتم به دختر امید ندهم. به دستهایم خیره شده بود. سرنگ انسولین توی کیف هایم بود. داشتم فکر می کردم شاید سوزنش زیادی کلفت باشد و دردش بیشتر. گفته بود قهرمان نباش. به دختر گفتم قهرمان نباش. گریه کن. باصدای بلند گریه کن. وقتی درد داری به هیچ کس نگو که خوبی. بغض داشتم. دکتر ناخنش را محکم فشار داد روی درد که جای سوزن را بداند. گفت نگاهش نکن. تمام روز دست بسته بود و جای سوزن درد می کرد. تمام روز تنها بودم و باران پشت پنجره بود. دختر گفته بود بعضی روزها می خواهد بازی را تمام کند. بعضی روزها می خواهم بازی را تمام کنم. جوری آرام که هیچ کس نفهمد. بارها تصور کردم چه طور تمام می شود اما
 قهرمان هیج داستانی نیستم.
حالا دست را آزاد کردم و با همان می نویسم. شاید تا فردا توانستم دکمه ها را ببندم تا پس فردا هم کارهای دیگر. حالم خوب است و همین روزها بر می گردم به همان همیشگی. باز صبح مقنعه را شل سر می کنم. بند کفشها را سفت می بندم و از خیابان رو به رو می روم تا پل. انجا درخت نخلی هست که چیزهای زیادی درباره من می داند. 

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

چهره آبی ات پیدا نیست...


صبح امروز به ریز آشغالهای زیر تخت، برگهای ریخته شده در پاسیو، خاکهای روی میز و ظرف های به هم ریخته درکابینت آشپزخانه  و حتا به این هوای ابری گفتم ممنونتان که تحملم می کنید.  

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

7


بوی زنجبیل می دهد. تنم بوی زنجبیل می دهد. مریم از رد بخیه ها کنار قوزک پای راست می ترسید. از بعضی از قسمت های تنم می ترسید. از ورم دستهایم، از رد بخیه هایم. می ترسید درد داشته باشند بعد از چند سال. همانجا رد پماد آماسیده روی جوراب مانده. همه این دوازده سال فکر می کردم اگر پمادی روی ورم ها بمالم می رود به خوردشان و دردشان کمتر می شود. هیچ دکتری این را نمی فهمید.  هیچ کدام نمی گفتند روی درد را با ضماد باید بست. درد با نوازش آرام می شود. بالاخره یکیشان فهمید. این بوی زنجبیل را روی نسخه آخر خریدم.
مریم با حوصله روی ورم هایم پماد می مالید و زیر لب آواز می خواند.  من؟ من دلم بازار مسگرهای نمی دانم کجا بود که این هوای مه گرفته و آن آواز و آن بوی زنجبیل یادش آورده بود همین روزها بود و آن وقت هم با آن همه ابر، باران نمی بارید.