سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

کاش سپیده... کاش...

می­دانی سپیده یک وقتهایی حس خفگی می­کنم . نیمه های شب وقتی که از خواب می پرم. حس می کنم کسی دست گذاشته زیر گلویم و هی فشار می دهد. نفسم بند می آید. دستهایم را روی گلویم می گذارم که مطمئن شوم توهمی بیش نیست!
می دانی سپیده آن وقت آرزو می کنم کاش تو بیدار نشده باشی وقتی که اکسیژنی نبود. آرزو می کنم کاش در خواب، نفست بند آمده باشد. کاش ...
می دانی سپیده یک وقتهایی که حس خفگی می کنم یاد تو می افتم ...
یک وقتهایی که حس خفگی می کنم صدایت در گوشم می خواند: فروغ جان ... فروغ جان... گاهی جوابت را هم می دهم . می دانم که می شنوی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر