شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

...

1.

انوش می گوید: بی انرژی شدی... همیشه وقتی می بیند مرا اینطور می ترساندم از زندگی. انوش تنها برادرم، یک روانپزشک است که مدام می خواهد مرا از کارهایی که می کنم و به نظرش با آنها زندگی ام را تلخ می کنم باز دارد. او سالی دوبار مرا می بیند و هر بار که می بیندتم انتظار دارد همان آدم همیشگی باشم . اوبه آن کوچه های غربتی که گوشه ای ازمن هستند نظر سوء دارد. به خیابانهایی تاری که چشمانم مدام نگران آدمهایش هست. به آن هفته ای یکبار رفتن و دل را راضی کردن و ... به نظرش اینها مرا پیر می کند نمی خواهد در جوانی پیری را تجربه کنم. به نظرش این دیدنهای مکرر زندگی مرا هم تیره خواهد کرد. او نگرانی مرا درک نمی کند...
2.
نمیتوانم بپرم، نه که توانش را نداشته باشم انگار نمی توانم بپرم.انگار هزار کیلو بارم کرده اند که جفت پا بروم باهاشان. می گوید بپر. نمی توانم بپرم. با خودم می گویم چقدر بی انرژی ام!... اما هنوز میان این آدمها یم!
3.
جایی از وجودم که خالی است برایش بدجور تیر می کشد. فرشته که بود با هم مسیر درازی را در این خیابانهای تار طی می کردیم و ... خسته که می شد زل می زد به من و می گفت: چی می شد هم سن تو بودم !
4.

انوش نمی داند این ته کشیدن انرژی نتیجه این سالهای سیاه است نه آن خیابانهای سیاه و مردمان روزگار سیاهش!

۲ نظر: