سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۴۰۲

صد و دهمین روز

از روز پنجاهم زندگی برایم قابل تحمل شده بود. می‌توانستم یک روز در میان سوگواری کنم و به هق‌هق بیفتم. مامان همچنان به خوابم می‌آمد. یک شب مفصل‌تر با هم حرف زدیم. برایم لباس سفید گلدار از آن کمد هزارتو درآورد و داد به جای لباس سیاه بپوشم. با هم توی آینه ذوق کردیم. آن کمد هزارتو بدون مامانم هنوزهست. چیزهایی برداشته شده و چیزهایی هنوز هست. هر وقت می‌رفتم خانه‌اش از آن کمد چیزی به من می‌داد. صدایش در گوشم هست. صدای نازنینش که با وسواس  همه چیزها را از چمدانها می‌آورد بیرون و قصه‌شان را می‌گفت. اما جزییات قصه‌ها را به یاد ندارم. جزییات بدنش را به یاد دارم. وقت خداحافظی با جسم سردش سعی کردم همه چیز را دوباره چک کنم. خال روی سینه که خودم هم دارمش، خال روی دست و چین دور لب که من هم به ارث بردم.

حالا بعد از صد و اندی روز بعضی شبها سعی می‌کنم این جزییات را یاداوری کنم. مادرم را. می‌ترسم فراموش کنم. جزییات زیبای مادرم را می‌ترسم فراموش کنم. می‌ترسم مثل زنان فامیل مادریم فراموشی در جوانی سراغم بیاید و مادرم در میان تصاویر زندگیم محو شود. این ترس سخت‌ترین ترس زندگیم است. فراموشی جزییاتی از عزیزترین کسم. 

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۴۰۲

روز صد و پنجم

فهمیده‌ام زندگی‌ام به دو قسمت تقسیم شده؛ قبل و بعد مرگ مامان. همه چیز را با همین نقطه می‌سنجم. همه چیزهای روزمره و چیزهای دورتر. همه چیز از طعم غذا بگیر تا رنگ لباسها، پستهای اینجا و تجربه‌ی دردها. در مواجهه با هر گذشته‌ای اول از خودم می‌پرسم مامان زنده بود؟

 صد و پنج روز بی مادرم هر روز از خودم این سوال را می‌پرسم: ممکن است یکبار دیگر ببینمش؟ یک بار اتفاقی سرش را برگرداند در خیابان و نگاهم کند و لبخند بزند؟ یکبار گرمای دستش را، آن دستهای نازنین لکه لکه‌اش، آن نوازشهای عزیزش را دوباره تجربه کنم؟ چقدر خوشبختند کسانی که هنوز اینها را دارند و من چقدر بیچاره‌ام.