چشمهایم را میبندم
پشت پلکم سنگین از اشک میشود. پیرمرد رو به رویم در مانیتور دارد از سوسن میگوید
و سیگار میکشد؛ سیگار پشت سیگار. پیرمرد شبیه هیچ کدام از آدمهای قبلی نیست. نه شبیه
آن دختران دشت اسفند سال پیش که حالا یا ترکیهاند یا آلمان و یا شنگال و نه شبیه
زنهای فیلم نوا.
هیاهو هنوز تمام نشده
است. تاریخم را پاک کردهام از صفحههای شخصیم و هی پشت پلکهایم از اشک سنگینتر
شد. ترس و خستگی در من نشست کرده است. در همه جای تنم نشانههایش هست و آنقدر
حجمشان زیاد شده که فکر میکنم سنگینتر هم شدهام.
روزهای سخت را از سر
گذراندم و نوازشهای این همه دست نازنین هم هنوز مرهم نشده است روی این روزها و
این اسفند نازنین آن ور رهاییبخشش را هنوز به من نشان نداده است.