دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

شرح حال 7

چشمهایم را می‌بندم پشت پلکم سنگین از اشک می‌شود. پیرمرد رو به رویم در مانیتور دارد از سوسن می‌گوید و سیگار می‌کشد؛ سیگار پشت سیگار. پیرمرد شبیه هیچ کدام از آدم‌های قبلی نیست. نه شبیه آن دختران دشت اسفند سال پیش که حالا یا ترکیه‌اند یا آلمان و یا شنگال و نه شبیه زن‌های فیلم نوا.
هیاهو هنوز تمام نشده است. تاریخم را پاک کرده‌ام از صفحه‌های شخصیم و هی پشت پلک‌هایم از اشک سنگین‌تر شد. ترس و خستگی در من نشست کرده است. در همه جای تنم نشانه‌هایش هست و آنقدر حجمشان زیاد شده که فکر می‌کنم سنگین‌تر هم شده‌ام.

روزهای سخت را از سر گذراندم و نوازش‌های این همه دست نازنین هم هنوز مرهم نشده است روی این روزها و این اسفند نازنین آن ور رهایی‌بخشش را هنوز به من نشان نداده است. 

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۵

شرح حال 6

روی تخت دراز کشیده‌ام. از آشپزخانه صدایش می‌آید، صدای با حوصله پیاز پوست کردن، تکه تکه کردن و سرخ کردن و دنبال ظرف فلفل قرمز گشتن.  با کشف جدید فلفل قرمز، دعوا سر بهتر بودن فلفل قرمز و سیاه بالا می‌گیرد. بر می‌گردد آشپزخانه و من توی سرم قصه خیابان 28‌ام را آماده می‌کنم تا سر کشف بعدی‌اش تعریف کنم.
هنوز باورم نمی‌شود «ما» یک ساله شده است. 

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

از شمار دو چشم یک تن کم...

کلمات آخر مقاله مجله را می‌نویسم. دوست دارم مرگ محترم خانم را تعریف کنم. کلمات را بالا و پایین می‌کنم تا جایی برای آن اتفاق تاریخ معاصر که کمتر جایی ذکر می‌شود بیابم. همان غروبی که لات‌ها جلوی خانه‌ای که جلسه انجمن نسوان وطنخواه بوده، تجمع کردند و منتظر بودند آن زنان بیرون بیایند و به آنها حمله کنند. زنها از در پشتی می‌روند اما محترم خانم از فشار و استرس فردا دیگر بلند نمی‌شود که درِ کارگاه تولید البسه وطنی را باز کند.
محترم خانم آن غروب همسن من بود، همان غروب که از در پشتی رفته بود بیرون و دیگر برنگشت.