لامپ نشیمن را سفید
کردهام، لامپ ورودی را زرد. به مامان گزارش دادم. باید هر روز به مامان و آقاجان
زنگ بزنم و گزارش بدهم. مامان هنوز آن صدای آسمانی را دارد، همان که مرا از قعر
نجات میدهد، اما خوب نیست. صبح آمد توی تخت و دست کشید روی جای دردهای قبل. روی
جای همیشه را فشار داد و به صورتم زل زد. فکر کردم چطور بعد از 15 سال جاهای درد
را از بر است. چقدر به این جاها فکر کرده. به اینکه وقتی فشار بدهی چشمهای دخترت
تنگ میشود و اشک از گوشهاش میافتد. و چقدر نامطمئن است به اینکه دیگر نیست. بعد
حرف را کشاند به ملحفههای رنگی تازه عوض کرده. به آقاجان گفتم نگران نباش. سرش را
انداخته بود پایین. بزرگ شدهام، آنقدر بزرگ که بیتابی
پدر و مادرم را تاب بیاورم، آرامشان کنم و بگویم همه چیز خوب است.
پاییز دلبر است؛ ربطی به خوب نبودنش ندارد. صبحها میروم
توی پارک اقاقیا تند راه میروم. همکار از عشق میگوید. از اینکه چطور عشق ذره ذره
در دلش بزرگ شد. به زن حسودی میکنم. از توانایی پرورش عشق توی دلش، از اینکه میتواند
تاریخش را بگوید. بعضی شبها سرم را فشار میدهم توی بالشت و به هیچ چیز فکر نمیکنم.
هی میبافم و میبافم. زن گفت تو معجزهی زندگی من بودی. من کلماتش را هزار بار
خواندم و زار زدم. امسال را سال اشک نامگذاری کردم به تلافی همه اشکهایی که در
راه ماندند.