دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

سال باد، سال اشک...

لامپ نشیمن را سفید کردهام، لامپ ورودی را زرد. به مامان گزارش دادم. باید هر روز به مامان و آقاجان زنگ بزنم و گزارش بدهم. مامان هنوز آن صدای آسمانی را دارد، همان که مرا از قعر نجات می‌دهد، اما خوب نیست. صبح آمد توی تخت و دست کشید روی جای دردهای قبل. روی جای همیشه را فشار داد و به صورتم زل زد. فکر کردم چطور بعد از 15 سال جاهای درد را از بر است. چقدر به این جاها فکر کرده. به اینکه وقتی فشار بدهی چشم‌های دخترت تنگ می‌شود و اشک از گوشه‌اش می‌افتد. و چقدر نامطمئن است به اینکه دیگر نیست. بعد حرف را کشاند به ملحفه‌های رنگی تازه عوض کرده. به آقاجان گفتم نگران نباش. سرش را انداخته بود پایین. بزرگ شدهام، آنقدر بزرگ که بی‌تابی پدر و مادرم را تاب بیاورم، آرامشان کنم و بگویم همه چیز خوب است.

پاییز دلبر است؛ ربطی به خوب نبودنش ندارد. صبح‌ها می‌روم توی پارک اقاقیا تند راه می‌روم. همکار از عشق می‌گوید. از اینکه چطور عشق ذره ذره در دلش بزرگ شد. به زن حسودی می‌کنم. از توانایی پرورش عشق توی دلش، از اینکه می‌تواند تاریخش را بگوید. بعضی شبها سرم را فشار می‌دهم توی بالشت و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. هی می‌بافم و می‌بافم. زن گفت تو معجزه‌ی زندگی من بودی. من کلماتش را هزار بار خواندم و زار زدم. امسال را سال اشک نام‌گذاری کردم به تلافی همه اشک‌هایی که در راه ماندند.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

کجا دست حسرت زند بر دامان؟

به شین میگویم نترس. بترسی پیش میآید؛ مثل برگشتن وزن من، مثل بیماری من. چای را سر میکشم و میروم کنار پنجره میایستم رو به خیابان. انگار خانه رو به رویی را بعد از یک سال دیده باشم. روی پشت بامش گل در آمده. دیگر عجله ندارم. وسط روز خیابان انقلاب را آرام میآیم پایین و از همه عطاری ها سراغ زنجبیل و عرق نعنا میگیرم. برخی روزها هم توی خانه به سقف خیره میشوم، به عکسهای تازه و لک تازه شیشه‎ها. به زن گفتم دیگر توان فرار کردن ندارم. زن گفت اینطور میتوانی اطرافت را بهتر ببینی.

نخ را لای میله میبافم. آقاجان دوباره افسردگی‎اش رو آمده. مامان میگوید اثر زمستان است. زمستان توی خانه آمده. خانه را شاید از دست بدهم. همه اینهایی که اینطور چیدهام را باید جمع کنم. به زن گفتم طاقت جمع‎آوری و شروع دوباره ندارم. زن گفت امتحانش کن.

 دارم شکل جدیدی را از زندگیم شروع میکنم. صبح‎ها دامن‎پوش بی‌هیچ عجله‎ای از خانه بیرون میروم. توی کوچه، خانه‎ها را میبینم و فکر میکنم چطور این همه آرامش را به باد دادم؟