چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

تصویری که ثابت ماند!

نمی دانم چه خطابت کنم! حالا مهم هم نیست! اصلا اینکه تمام دیشب بغض داشتم برایت هم! این که مدام خوابت را می دیدم هم.
2 ساعت در پارک منتظرت ماندیم و من مدام فکر می کردم شاید ما تنها ادمهایی باشیم که اینگونه در سرمای پارک و کنار کارتون خوابها منتظرت نشستیم در تمام عمرت! در تمام عمرم! گفتند زن بارداری اینجا می خوابید و حالا هم شبی 2،3 ساعت مهمان این آتش و کارتون و فندک و ... است و ما منتظر بودیم تا ببینیمت!
کاش نمی دیدمت. کاش یک خاطره می ماندی برایم! خاطره ای از زنی با شکم برجسته که از التماس مردی که پدر بچه اش بود و انکار می کرد خسته شده بود! همین تصویر کافی بود برای همه عمرم: زنی با بچه ای معتاد در شکمش در سوز زمستان با دستمالهایی برای فروش! کاش نمی دیدمت سمیه! کاش همان سمیه می ماندی و دیشب من با خیال راحت به انتظار زینب می بودم!
همه آن لبخند و انرژی که برای دیدن ذخیره کرده بودم در آن خراب شده، خراب شد... دستت به کمر مانده بود و ارام راه می رفتی و می لرزیدی! 2 سال گذشته بود! همان بودی با اندکی تغییر در میزان مصرف! حالا اسمت زینب است و گدایی می کنی! مطمئنی بچه ات پسر است و معتاد!
گرم نمی شوم از دیشب! داشتم فکر می کردم آن لباس بچه هایی که برای دخترت که حالا 2 سالش شده آورده بودم پسرانه بود! آن بار هم مطمئن بودی جنین ات پسر است! آن بار هم گفتی بچه که به دنیا بیاید ترک کامل می کنی! ان بار هم ...

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

در سوگ یک ساله

حالا دیگر مطمئنم همه چیز می توانست جور دیگری باشد. همان دی ماه را می گویم. دی ماه سال خشکسالی همان دی ماهی که برف نداشت! همان دی ماهی که تو با آن رفتی .

این اطمینان من چه دردی را دوا می کند وقتی که دیگر نیستی و من یک سال است که ناله می کنم برای نبودنت! همین دی ماه، نبودنت یک سال میشود همین دی ماهی که مطمئنم می کند همه چیز می توانست جور دیگری باشد حتی نبودنت...

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

...

روزهای زیادی است که نمی نویسم. گویی با کیبورد غریبه شدم! نمی دانم تا کی این روزها ادامه می یابد اما روزهای زیادی است که هیچ چیز مرا ترغیب به نوشتن در این صفحه نمی کند...

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

این خاک از آن ماست

نه نمی آویزمش/ چون تعویذی/ بر صندوقهای سینه مان/ نه/ نمی ستایمش / چون آوازی در بغض شعرمان/ نگسسته هیچ / وجودش، قرارمان / افسونمان نکرده هیچ / چون سرزمین موعود/ چوب حراج را کوفتن/ بر سینه اش / از دل/ دیدن نمی توان/ نمی خوانیمش با نام / رازهای مگو/ در رنجهایمان/ ...

آری ما را به دندان/ چونان ریگی است خرد/ می سائیمش/ خرد خرد/ ریخته در هم/ این سرزمین معصوم را/ در زیر پای خویش/ آرام می گیریم ما / اما / بر همین خاک / پای ریشه ی گلها/ زین گونه است/ که بی درنگ/ فریاد می کشیم/ این خاک از آن ماست.

آنا آخماتوا. لنینگراد. 1961.
خانه سفید برفی.، گزیده عاشقانه های آنا آخماتوا. ترجمه مریم کمالی. تهران: روشنگران و مطالعات زنان

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

روزی از آن ما...



فردا روز ماست. لینک اطلاعاتی که پس از بازداشت باید بدانید؛ کمیته حقوق بشر انجمن اسلامی پلی تکنیک را برای دوستانم می فرستم، خودم به دقت به خواندنش می نشینم! انگار که دارم جزوه ای را برای امتحان می خوانم!
کسی را از روزی که به نامش می کنند اینچنین نترساندنشان که ما را!