سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

آدمی فراموشکار است...

بلد بودم برای آدمهایی که دوستشان دارم نامه بنویسم. بلد بودم اول نامه بنویسم نازنینم و بعدش بدون سلام یک ریز از خودم بگویم و از او. بلد بودم یک جایی روی کاغذ باطله یک جمله هایی بنویسم که همان لحظه دلم می خواست بگویم برایش. بعد نگه اش دارم برای روز مبادایی که دلم دارد می ترکد.  حالا هیچ کدامشان را بلد نیستم.

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۲

خرمشهر



مریم یادش نمی آید مرا، اما من خوب به یاد دارم که دستهایم پر از گل کوکب بود. ما منتظر قطار بودیم. قطار از سر محله ما رد میشد و ما منتظر مسافرانش بودیم. مسافران قطار از جنوب می آمدند. کوکب ها قرار بود برای آنها باشد. ما غیر از آنچه بر سفره هامان پهن بود، جنگ را ندیده بودیم. جنگ برای ما مثال همان باشوی غریبه بود. مریم قلک شکل تانک داشت که پول خرده هایش را می ریخت در آن. من آنها را یادم نیست. چیز دیگری از جنگ نداشتم تا وقتی خوزستان را دیدم. خانه ها را. آن خانه ها که از پس 20 سال هنوز بغض داشتند.
**************
یک عکس هست که با این سرعت بالای اینترنت نتوانستم پیدایش کنم. عکس مال روزهای بعد از آزادی خرمشهر است. گوشه سمت چپ عکس، تابلوی کوچکی روی خاک نصب شده که رویش نوشته به خرمشهر خوش آمدید؛ جمعیت 35 میلیون نفر. یا چیزی در همین حدود. و گوشه سمت راستش آدمها هستند. ادمها که پشت به دوربین دارند می روند. شاید دارند می روند خرمشهر. آدمها خسته اند. آدمها انقدر خسته اند که از پشت سرشان هم می شود فهمید. عکس یک دورنمای خوب هم دارد از غروب. خورشید سمتی که انگار خرمشهر است دارد غروب می کند. خرمشهر آزاد شده بود اما انگار هنوز راه درازی داشت و ادمها خسته بودند.

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۲

..



روزنامه ها به خورد جلد کتابهای ممنوعه رفته بود.کتابها را از کارتن ها بیرون می آوردم و با هر کدام یک جیغ کوتاه می زدم از ذوق. از مادر گورکی چند دانه بود. از جان شیفته هم. حیات یحیی هم بود. میان کتابها دور می زدم و دیوانه شده بودم. سرداری بودم که سرزمینی را فتح کرده است. کارتن ها را کنار هم چیدم و شروع کردم به دسته دسته کردن. یک وقتی هم همانجا می نشستم به خواندن چند سطر. سطرهایی که صفحاتشان را از بر بودم. ف هم هر از گاهی روایتی از مرد می کرد. مرد سالها پیش مرده بود. برای خرید دانه دانه کتابها وسواس به خرج داده بود. جاهایی ترسیده بود از کتابها و آنها را برده بود جایی دور زیر انباری تاریک جاسازی کرده بود و من کنار خروارها ترس مرد نشسته بودم.

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۲

شرح دهم غم تو را...



انتهای بزرگراه یادگار یک سری پل روی تونل گذاشته اند که می توانی از بالایش رد شدن ماشین ها را ببینی. یکی از پل ها جایی برای ایستادن دارد، اندازه جایی که بتوانی خودت را بندازی پایین. من بارها پل های این شهر را وارسی کردم برای روز مبادا. برای روزی که بخواهم تمام کنم. ف می گفت چرت می گویم اینکه به مرگ فکر می کنم این همه انرژی، این همه امید، این همه کار، بوی مرگ هم ندارند. آن روز جوابش را ندادم. نگفتم فهم کسی که
 با مرضی زندگی می کند که کشتن ندارد و کجدار و مریز ادامه اش می دهد، سیار سخت است. اینکه 13 سال به خودت این وعده را بدهی که تمام می شود. بعله خسته شده ام. بالاتر از خستگی هست؟ همان دختری که پرانرژی چند کار را با هم انجام می دهد و امید به روزهای خوب دارد، از این بودن خسته است.
  یک وقتهایی از درد، دلم می خواهد مرگ به دادم برسد. دیروز مهمانی سین نرفتم چون تمام روز غذاهای شب از روده ام بالا می آمدند و نمی رفتند پایین. امروز هم همینطور. هر روز این توده درد را با خودم می برم و سعی می کنم همه چیز عادی باشد. سبزی آش می خرم و روی بسته های نایلونی اش می نویسم آش. مرگ را به تاخیر می اندازم. چیزهایی مرا به ادامه دادن مجبور کرده است. یک چیزهایی مثل حرف های امروز مریم، یا حس کلافگی دیشب نون که پیش من ارام می شود یا صدای زنها، همانها که نگران افت فشارم بودند یا با بستن دستهایم به دنبال ضماد تسکین درد.
 دکتر نون پرسیده بود به خودکشی فکر می کنی؟ گفته بودم گاهی. اما نگفتم آمارش را دارم که چطور. نمی توانم این کار را بکنم. عوضش شاید توی بالکن بوته های خیار بکارم و خوشحال باشم غیر از میم عزیزم کسی از اعضای خانواده این صفحه را نمی خواند.

...

آقای میم برگ شناسنامه اش سی و یک سال سفید بود. خودش می گفت برگ آخر شناسنامه آنجا که مهر می زنند موقع رای دهی. گفته بود به میر حسین اعتماد کرده است. بعد از سی و یک سال فکر کرد سهمش آنقدر مهم است که باید رای دهد. حالا توی شناسنامه اش یک مهر دارد. مهری که نشان از رویای آمدن یه روز خوب بود.  

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۲

رد شو از قاب لحظه هایم...


مرد خانه رو به رویی کبوتر باز است. روزها روی پشت بام مانور می دهد. حالا فهمیده ام شب ها هم دوست دارد چراغ پشت بام را روشن کند و بنشیند به تماشای خیابان و لابد زن خانه روبه روی اش. زن خانه رو به رویی خسته است. شمعدانی ها را قلمه زده وگذاشته روی طاقچه. خانه را جارو کشیده و مابینش نشسته به گزارش نوشتن و کارهای مفت کردن و هی از پنجره نشیمن، نم باران خیابان را تماشا کرده است.
 زن خانه رو به رویی یاد گرفته چطور روایت آدمها از خودش را جدی نگیرد و از خیلی چیزها رد شود. گویا وقت ندارد از اردیبهشت لذت ببرد اما می تواند ساعتها به اویی فکر کند که می توانست دوستش داشته باشد. زن خانه رو به رویی کبوتر بازی بلد نیست.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

خواهر آذر خانوم


خواهر آذر خانوم اسم نداشت. خواهر آذر خانوم بود. آذر خانوم، قد بلندترین همسایه ما که بلد نبود برنج نذری هر سال تاسوعا را بپزد و همه همسایه ها را شریک می کرد، همدم خواهرش بود. خواهر آذر خانوم کارگر سابقه کارخانه نساجی شماره 2، قبل از آنکه بازنشسته شود شب کور شده بود. همه می گفتند از شیفتهای شب طولانی است. بازنشسته که شد، سه پسر داشت و شوهرش که همکارش بود، راننده خط توانبخشی شد. اول ها خواهر آذر خانوم روزها تنها می رفت نانوایی. می توانست تا سر کوچه برود و برگردد. آرام از کنار می رفت و سعی می کرد درباره خیلی چیزها نظر ندهد. شب خواستگاری پسرش هم نظری نداشت. بعدتر روشنایی روز را هم از دست داد. مادربزرگم می گفت خواهر آذر خانوم تحلیل می رود. تحلیل با ریشه حل شدن. رنگها جلوی چشمش روز به روز حل می شدند در هم و  او هم می دانست روزی می آید دیگر چشم هایش نبیند. آن روز هم آمده بود. پسرها زن داشتند و شوهرش مدتها قبل پشت فرمان ماشین سکته کرده بود. آذرخانوم دستهای زن را می گرفت و می رفتند دکتر که بهشان بگوید چند وقت دیگر همان قدر را هم از دست می دهند. قرصهایش رنگی بودند اما نمی دید رنگشان را. شبانه ها و روزانه ها با هم فرق می کرد و او برای قرصها نشان گذاشته بود. نشانی غیر از رنگ. به گمانم زودتر از آنکه دیگران بفهمند، دیگر نمی دید.به گمانم روزها نقش بازی می کرد. روزهای دوری که از گلهای پیراهن مریم تعریف می کرد یا از زیبایی چهره ماندانا. روزهایی که با ترس از تمیزی خانه تعریف می کرد.
مدتهاست به این فکر می کنم یک جایی در درونم هست که اسم ندارد و مثل خواهر آذر خانوم دارد تحلیل می رود. 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۲

بگو که به خون می سرایم...



همه چیز سر جای خودش است. هر روز قبل از رفتن شیر دستشویی را دو بار می چرخانم تا آب چکه نکند و از یخچال ظرف غذا را بر می دارم. در راه برگشت نان می خرم یا خرت و پرتی که بشود با آن شب را طی کرد. همه چیز به طرز نامطمئنی جای خودش است. نامطمئنی از جنس همین اردیبهشت که بعدش می شود خرداد؛ که داغ همه روزگارم بوده است. داغی که می شود باروتی در گلو و انفجاری در چشم. این روزها مدام چیزهایی رژه می روند رو به رویم. مثل آن فیلم پروین فهیمی در جلسه
 شورای شهر. داشت توضیح می داد با همان بغض یا  آتش و دود زیر همین پل عابری که رو به روی خانه ام هست و هر روز از کنارش رد می شوم. 
 این روزها زندگی  به طرز نامطمئنی برایم ادامه دارد.